گفت‌وگو با برادر شهید مرتضی حاج‌قاسمی

مرتضی، اولین‌ شهید محله جلوان بود

حدود ۴۰ سال پیش، مردم محل پول روی‌هم گذاشتند و دبستانی برای محله جلوان ساختند و نام اولین شهید محله، شهید مرتضی حاج‌قاسمی را روی آن گذاشتند.

تاریخ انتشار: ۱۳:۳۵ - سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
مرتضی، اولین‌ شهید محله جلوان بود

به گزارش اصفهان زیبا؛ حدود ۴۰ سال پیش، مردم محل پول روی‌هم گذاشتند و دبستانی برای محله جلوان ساختند و نام اولین شهید محله، شهید مرتضی حاج‌قاسمی را روی آن گذاشتند.

حالا به‌غیراز نام مدرسه، نام یک کوچه و دبیرستان محل نیز به نام این شهید عزیز است. اکبر حاج‌قاسمی، برادر شهید مرتضی است.

او چند سالی عضو هیئت‌امنای تنها مسجد محله جلوان، مسجد امیرالمؤمنین(ع) بود و پیگیر کارهای مسجد. از ساخت محراب مسجد گرفته تا آوردن امام‌جماعت برای مسجد همه را پیگیری کرده است.

او حالا کارهای مسجد را به جوان‌ترها سپرده و بازنشسته کارگاهی است که ساخت لوازم‌یدکی کارخانه‌های بافندگی را انجام می‌داده. می‌خواهیم از برادر شهیدش، مرتضی، برایمان بگوید:

۲۱ سالش بود که رفت جبهه

مرتضی متولد ۱۳۳۹ بود. ۲۱ سالش بود که رفت جبهه. مرتضی یک سال از من کوچک‌تر بود و فرزند چهارم خانواده. پدرمان کشاورز بود و به‌خاطر کهولت سن، خیلی نمی‌توانست کار کند.

دنبالش بودند که دستگیرش کنند

مرتضی تا سیکل را خواند و بعد رفت جبهه. ما همیشه با هم بودیم. قبل از پیروزی انقلاب مرتب در تظاهرات حضور داشت و اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد. یک‌بار ساواکی‌ها دنبالش بودند تا دستگیرش کنند؛ ولی موفق نشدند.

آن زمان، قبل از پیروزی انقلاب، یک عده از مردم محل، با این کارها و فعالیت‌ها مخالف بودند؛ ولی مرتضی دست از فعالیت برنمی‌داشت و وقتی آن‌ها چیزی می‌گفتند، از کوره درنمی‌رفت.

هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد و با صبوری از کنار صحبت‌های آنان می‌گذشت. گذشت تا اینکه انقلاب پیروز شد. وقتی دید در سنندج و کردستان درگیری است، رفت آنجا. هفت‌هشت ماهی آنجا بود. با کومله‌ها درگیری داشتند. ازآنجاکه برگشت، جنگ ایران و عراق شروع شده بود. سه ماهی، در پادگان امام‌حسین(ع) دوره دید و بعد اعزام شد به جبهه.

شهید گریه نمی‌خواهد؛ پیرو می‌خواهد

پنج‌شش‌ماهی جبهه جنوب بود تا اینکه در عملیات بیت‌المقدس، در خرمشهر به شهادت رسید. سال ۶۰ بود و ۲۱ساله و اولین شهید محله جلوان. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: برای من گریه نکنید. شهید گریه نمی‌خواهد؛ پیرو می‌خواهد.

در کلاس‌های اسلحه‌شناسی محل شرکت می‌کرد

بعد از پیروزی انقلاب در محل، یک پایگاه بسیج تشکیل شد که کلاس‌های اسلحه‌شناسی داشت.

من و مرتضی هم به این کلاس‌ها رفتیم. از سپاه آمدند و گفتند: اگر کسی علاقه دارد، بیاید و در دوره‌های آموزشی پادگان شرکت کند؛ مرتضی هم رفت.از طرف دیگر، امام خمینی(ره) دستور داده بود که هر کسی می‌تواند در جبهه حاضر شود. این شد که مرتضی تصمیم به رفتن گرفت.

روزها کار می‌کردیم و شب‌ها درس می‌خواندیم

آن زمان اینجا روستا بود و امکاناتی نداشت. جمعیتش کم بود؛ فقط من و مرتضی برای درس‌خواندن به شهر می‌رفتیم. روزها می‌رفتیم شهر، سرکار و شب‌ها در مدرسه خیام درس می‌خواندیم. تا نهم را خواندیم.

کار ما در یک کارگاه صنعتی بافندگی بود. قطعات یدکی کارخانه‌های بافندگی را می‌ساختیم؛ مرتضی هم کارهای تراشکاری و قالب‌سازی را انجام می‌داد. هر دوتایمان شاگرد بودیم. از ۱۲سالگی کار را شروع کردیم.

خیلی به هم اُنس داشتیم

همه آن دوران خاطره بود که هیچ‌وقت از نظرم نمی‌رود. چهار‌پنج سالی می‌رفتیم شهر برای کار و مدرسه. روستای ما از شهر فاصله داشت و وسیله نقلیه نبود. مجبور بودیم شب پیاده به روستا برگردیم.

سگ‌های ولگرد زیاد بود و می‌آمدند جلوی راهمان را می‌گرفتند. جاده آسفالت نداشت و خیلی رفت‌وآمد سخت بود؛ ولی ما با شوروشوقی که داشتیم، تمام این سختی‌های رفت‌وآمد را تحمل می‌کردیم.

آن‌قدر با هم اُنس داشتیم و در راه با هم شوخی می‌کردیم که نه ترسی داشتیم و نه سختی‌ها مانع ما می‌شد.همیشه با هم بودیم. وقتی همدیگر را نمی‌دیدیم، انگار چیزی گم‌کرده باشیم، برایمان خیلی سخت بود.

زندگی ساده‌ای داشتیم؛ اما شیرین

مرتضی اخلاق خیلی شیرینی داشت و بسیار مهربان بود؛ مردم محل هم خیلی از دست او راضی بودند و دوستش داشتند.

ما در منزل سه‌چهارتا برادر بودیم و با اینکه امکانات زیاد نبود، زندگی‌مان خیلی شیرین بود. پدرمان درآمد زیادی از کشاورزی نداشت. زندگی خیلی ساده‌ای داشتیم؛ ولی خیلی زندگی‌مان خوب بود؛ تا اینکه جنگ مرتضی را از ما دور کرد.

در محل، کلاس سوادآموزی راه انداخته بود

وقتی انقلاب پیروز شد، در یکی از منازل محل نهضت سوادآموزی راه انداخته بود و به افرادی که سواد نداشتند یکی‌دو ساعت آموزش می‌داد؛ مردم محل هم آن زمان، چون انقلاب شده بود خیلی با مرتضی همکاری می‌کردند. یک سالی این کار را انجام می‌داد؛ تا اینکه عازم جبهه شد. قبل از رفتن، یک تیم فوتبال هم در محل تشکیل داده بود؛ خودش نیز مربی بچه‌ها شده بود و با آن‌ها تمرین می‌کرد.

آخرین دیدار

پدر و مادرم با رفتنش به جبهه، هیچ مخالفتی نکردند؛ وقتی هم که رفت، دعای خیرشان را بدرقه راهش کردند. 10 روز قبل از عملیات بیت‌المقدس از جبهه برگشت. از ناحیه کتف و بازو زخمی شده بود.

هفت‌هشت‌روزی در بیمارستان اراک بستری شده بود؛ بعد آمد منزل. یک‌هفته‌ای اینجا ماند. هنوز زخم‌هایش خوب نشده بود که دوباره برگشت.

موقع رفتن مادرم به مرتضی گفت: هنوز زخم‌هایت خوب نشده، کمی بمان تا بهتر شوی، بعد برو. مرتضی گفت: نمی‌توانم. یک حمله‌ای در پیش است. حتما باید بروم.

همه‌مان نشسته بودیم دور هم. رو کرد به ما و گفت: امکان داره من دیگه بر نگردم. (وقتی جمله آخر برادر را یادآور می‌شود، اشک امانش نمی‌دهد. چند لحظه سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد)

مادرم گفت: این صحبت‌ها را نکن. ان‌شاءالله می‌روی و سلامت برمی‌گردی. تخریبچی بود و خط‌شکن. بالاخره رفت و بعد از 10 روز خبر شهادتش را آوردند.