ما بچه‌ننه‌ایم

بیش از یک هفته از جنگ گذشته است و دیشب آمدیم خانه مادربزرگ در جنوب تهران. دیروز ظهر که از خرید برگشتیم، همسایه کناری با اضطراب و هراسی که چنگ انداخته بود به گریبانش، چند دقیقه‌ای ما را توی راهرو سر پا نگه داشت و مرثیه خواند که فلان‌طور شده و بَهمان‌طور می‌شود و جمع کنید از تهران بروید.

تاریخ انتشار: ۲۰:۰۰ - یکشنبه ۱ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
ما بچه‌ننه‌ایم

به گزارش اصفهان زیبا؛ بیش از یک هفته از جنگ گذشته است و دیشب آمدیم خانه مادربزرگ در جنوب تهران. دیروز ظهر که از خرید برگشتیم، همسایه کناری با اضطراب و هراسی که چنگ انداخته بود به گریبانش، چند دقیقه‌ای ما را توی راهرو سر پا نگه داشت و مرثیه خواند که فلان‌طور شده و بَهمان‌طور می‌شود و جمع کنید از تهران بروید.

در تمام این لحظات، لبخند به لب داشتیم و ته دلمان قرص بود که پیشبینی‌هایش راه به جایی نمی‌برند تا این که با یک جمله، لبخندمان خشکید.
«هیچ‌کی توی ساختمون نیست. ما هم که داریم می‌ریم، فقط شما می‌مونین.»

ترس از تنهایی و آمدن دزد مثل خوره افتاد به جانمان. اوضاع وقتی بدتر شد که نیم‌ساعت بعد، موتوری قرمز را از پنجره دیدیم که با سرعت یک دوچرخه، طول کوچه را گز می‌کرد و یکی‌یکی تمام خانه‌ها را با چشمانش طبقه به طبقه بالا می‌آمد.

ترسی که تا الان نداشتیم، سرزده آمد و نشست توی دلمان و با اوقات تلخی شروع کردیم به جمع کردن چند تکه وسیله ضروری که برویم خانه مادربزرگ.

با خودم گفتم: «از دشمن نترسیدیم ولی از خودی چرا.»

از گرگ‌هایی در پوستین بره ترسیدیم که اسم‌شان هم‌وطن است، ولی کاسب جنگ و ترسند. اسرائیل زورش نرسید تکان‌مان دهد، ولی دزد چرا! دلم شده بود سیبل حمله حس‌های عجیب و غریب، از ترس و تنهایی و غم گرفته تا افسوس و عصبانیت. هم‌وطنی که باید قوت قلب‌مان می‌شد، قلبمان را فشرده بود و درد این بی‌مروتی با هیچ دوایی آرام نمی‌شد.

اما قسمت خوبش این بود که در تهران ماندیم. فقط از یک طرفش کوچ‌ کردیم به طرف دیگر، موقتی. ما شاید مَردم کوچ باشیم، اما اهل فرار نیستیم.

حداقلش این است هر جایی برویم، پایمان روی خاک خودمان است و ‌سرمان توی آسمان خودمان.

نسبت ما با وطن، مثل نسبت کودکی‌ست با مادر که وقتی می‌ترسد، دست مادرش را محکم‌تر می‌فشارد. ما سفت و سخت‌تر بغلش می‌کنیم، ما بچه‌ننه‌ایم.