یادم می‌آید امروز را تعطیل اعلام کرده‌اند؛ حالم بهم می‌خورد از هر چه بی‌نظمی است

برق آمد، صلوات!

برق رفته است. با اینکه طبقه اولیم، ولی تا چند لحظه دیگر آب شیر هم به پت‌و‌پت می‌افتد و قطع می‌شود. آخر با پمپ کار می‌کند. می‌خواهم بروم محضر. یادم می‌آید امروز را تعطیل اعلام کرده‌اند. حالم بهم می‌خورد از هر چه بی‌نظمی است؛ از لاپوشانی، از بی مسئولیتی.

تاریخ انتشار: ۱۱:۳۷ - یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
برق آمد، صلوات!

به گزارش اصفهان زیبا؛ برق رفته است. با اینکه طبقه اولیم، ولی تا چند لحظه دیگر آب شیر هم به پت‌و‌پت می‌افتد و قطع می‌شود. آخر با پمپ کار می‌کند. می‌خواهم بروم محضر. یادم می‌آید امروز را تعطیل اعلام کرده‌اند. حالم بهم می‌خورد از هر چه بی‌نظمی است؛ از لاپوشانی، از بی مسئولیتی.

مهدی می‌گوید: «زودتر برویم محضر تا هوا گرم‌تر نشده است.» می‌دانم تعطیل است، ولی چیزی نمی‌گویم. آماده می‌شوم و خاکستری می‌پوشم؛ این رنگ را خیلی دوست دارم موقر و متشخص. شال را که روی سر می‌اندازم، دیگر چشم‌های عسلی‌ام را سبزِ سبز نشان می‌دهد. کیف می‌کنم. جلو آینه خط چشم مشکی را کمرنگ می‌کنم. از جلب توجه خوشم نمی‌آید. مانتو مشکی هم می‌پوشم. آسانسور را نگاه می‌کنم. همیشه با پله می‌روم. اما ایندفعه از لج برق‌بازها می‌خواهم با آسانسور بروم. ولی برق نیست.

یعنی علت رفتن برق چیست؟ ناترازی انرژی! چرا الان بعد از این همه سال خودش را نشان داده؟ این همه سال از کِی؟ یک چیزی کم است! خراب است! روی مدار نیست! به خودم گفتم یادم باشد چند جا سرک بکشم و ظاهر امر این بی‌برقی‌ها را بدانم؛ حداقل برای خودم. جاهل بودن همیشه آدم را خراب می‌کند. مهدی می‌گوید کمی صبور باش. همه جا گرمِ گرم است. کاش سایه‌بان برداشته بودم. کاش دستکش سفید می‌پوشیدم.

دست‌هایم را قایم می‌کنم زیر شال. با موتور رفتیم. من عاشق موتورم. پدرم هیچ وقت ماشین نداشت. ولی یک موتورباز حرفه‌ای بود. آدرس محضر را پیدا کردیم. یعنی زنگ زدیم ذوالفقاری و پرسیدیم. بسته بود. من که تعجب نکردم. مهدی شماره روی تابلو را برداشت زنگ بزند به خانم وکیل. گفتم: «امروز را تعطیل اعلام کرده‌اند، برای همین بیشتر جاها بسته است.»

نگاهم کرد و هیچی نگفت. آقایی خودش را چسبانده بود به شیشه بانک. رو کرد به ما. «چرا بانک بسته است؟» واقعا چرا بانک بسته بود! توی خبرها گفته بودند: «تمام ادارات تعطیل به جز بانک‌ها». مهدی بلند گفت: «بسته نیست. داخل بانک حضرات مشغول کارند.»

توی شیشه خودم را نگاه کردم. دوباره از لباس پوشیدنم کیف کردم. خوب بود عینک دودی را با خودم آورده بودم. چرا با اینکه می‌دانستم امروز تعطیل است، آمده بودم بیرون. هم نمی‌دانم و هم می‌دانم. سوار موتور شدیم و برگشتیم. کار افتاد برای سه روز بعد، برای شنبه. ذوالفقاری گفت: «ای بابا، شنبه من تهرانم و اینجا نیستم. این چه وضعیتی است، تعطیل، تعطیل.»

من هم با خودم، حرف ذوالفقاری را تکرار کردم. مهدی آرام بود. حتما توی دلش می‌گوید: «صبور باشید. همه چی درست می‌شود.» یعنی این تفکر مهدی آقا، نیمه پر لیوان را دیدن است. نمی‌دانم شاید. برق رفته بود. پمپ‌ها کار نمی‌کرد. آب هم نداشتیم.

نشستم روی مبل، گفتم: «باید بروم و علت بی‌برقی‌های اخیر را که حالا، کم‌کم دارد طولانی می‌شود، بدانم. برق نبود، وای فای خاموش بود، نت نداشتیم.

نت گوشی ِهمراه را زدم. قوی نبود، اما کاچی بِه از هیچی. چند تا مطلب خواندم. بعضی‌شان درست بود و بعضی غلط و تماما بهانه بود. کار، در یک جایی ایراد دارد. ما می‌توانستیم زودتر ایراد را رفع کنیم. حالا هم دیر نیست، اگر بخواهیم برای آبادانی وطن کار کنیم برای ایران ِ جانمان. به خودم قول دادم دیگر غر نزنم. برق آمد. صلوات!