روایتی عاشقانه و حماسی از زندگی و شهادت مهدی سهرابی

مادری که پسرش را به آسمان سپرد

نفیسه جوزدانی، مادری با نگاهی مصمم و پرمهرو با لبخندی تلخ وشیرین، از روزهـــای کودکی مهدی میگوید؛ صدایی با قاطعیت یک کوه و گرمای دستهایی که هنوز دلتنگ نـوازش پسرش است.

تاریخ انتشار: ۱۲:۳۴ - سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
مادری که پسرش را به آسمان سپرد

به گزارش اصفهان زیبا؛ نفیسه جوزدانی، مادری با نگاهی مصمم و پرمهرو با لبخندی تلخ وشیرین، از روزهـــای کودکی مهدی میگوید؛ صدایی با قاطعیت یک کوه و گرمای دستهایی که هنوز دلتنگ نـوازش پسرش است.مادری از دیار رهنان که نبودن فرزندش، نه فقط خانه آنها را بلکه دلهای بسیاری را در فراقش به درد آورده است. روایت او از مهدی، تنها حکایت یک شهیدنیست؛ تصویری اســت از یـک جــوان مؤمن،مؤدب، باوقار و مهربان ، فهمیده که در دنیا ساده زیست وآسمان را با ایمان و تواضع فتح کرد.

این روایت، دل گویه های زنی است که فرزندش را نه از دست داده، که به معراج فرستاده است.مـهـدی سـهـرابـی فـرزنـد مجتبی متولد اسفند۱۳۷۹فرزند اول خانواده، پسری از جنس ادب،محبت و تواضع بود. در همان نوجوانی، چیزی در وجـودش بود که دلها را بی اختیار به سوی خودش میکشاند.مـــادرش، نفیسه جــوزدانــی، بـا نگاهی پرمهر وصمیمانه، از خــاطــره هــای مـهـدی مـیگـویـد؛صدایش صلابت کوه دارد و گرمای دستش هنوز رد نوازش پسرش را در خود حفظ کرده است.»

مهدی از همان نوجوانی متفاوت بود؛ ادبش،متانتش،فهمیدگی اش مهربانیش… آنقدر در رفتارش تواضع موج میزد که حتی وقتی حرف میزد، انگار لبخندروی واژه هایش مینشست. هر کس کنارش بود،حال دلش خوب میشد. با همسرش، با خانواده،با دوستان، با اقــوام؛ همیشه با احترام برخوردمیکرد. احترام در حد اعلا.«

مـادر که سخن میگوید، نه فقط خاطره تعریف میکند، بلکه با کلمه ها تصویر میسازد. صدایش آرام اما محکم، تلخ اما روشن و شیرین و باافتخاراست؛ مثل صدای زنی که مادر است، اما سربازوطن هم هست.او با مهربانی یـادآوری میکند: »مهدی از همان کودکی پرشور بــود. بازیگوشی مـیکـرد؛ شادی خانه مان بود؛ اما در عین بازیگوشی، کسی را اذیـت نمی کرد. با دو خـواهـرش رابطه ای شیرین و پرمهر داشـت؛ اگـر هم در حین بازی اختلافی پیش می آمد، با تدبیر مشکل را حل میکرد و رابـطـه اش بـا خواهرهایش فـراتـر از یـک رابطه معمولی بــــود؛ مـراقـبـشـان بــــود، بـازی می کردند، آشپزی به خصوص فست فود درست می کردند. خانه با حضور او لبریز از شادی و زندگی بود.«

مـادر میگوید: »مـن مـادر، اصـلابه یـاد نــدارم که او اذیـــت یـا ظلم کـــرده بـاشـد. از یـازده سـالـگـی روزه هایش را کامل گرفت و نماز می خواند خیلی باادب بود که به قول خواهر کوچکش دلم برای ادبش تنگ شده است. آنقدر کمک حال دیــگــران بــود کـه الان نـبـودن او را همه حس می کنند. مدیریت عالی داشت. بسیار با دیگران مـدارا میکرد. هیچکس از او ناراضی نبود؛ حتی بـا شخصی کـه مخالف بــود یـا تـفـاوت دیـدگـاه داشـت، کامال با مـدارا رفتار میکرد یا از کسانیکه دلخور بود، با آنها با ادب و احترام برخوردمیکرد. او بسیار ساده زیست بـود؛ اگـر کسی برایش کـاری مـیکـرد، بسیار تشکر میکرد .

او زندگی اش را بر پایه باورهایش می‌ساخت نه برای چشم مردم . اصلادنیایی نبود. بــه زور بـرای او چیزی میخریدم و همیشه میگفت: همین ها که دارم، خـوب وکافی اسـت. مهدی اهـل رفـت وآمـد و شرکت درمهمانی های خانوادگی بود؛ اما اگر می دانست حضوراو ضرورتی نــدارد، مؤدبانه شرکت نمیکرد؛ چون اهل دل آزاری دیگران نبود.مهدی در عین ادب و اقتدار، مظلوم و دلنشین بود. بااینکه تازه داماد بود، اصلا دنیایی نبود… مهدی ره صدساله را یک شبه طی کرد.«مادر ادامه میدهد: »حرفهایش روی دیگران تأثیر خیلی خوبی داشت و همه حرف او را قبول داشتند. یاد دارم شبی که دخترم کنکور داشت،قدری نگران بود . وقتی مهدی با او صحبت کرد، دخترم کتاب را گذاشت کنار و گفت با صحبت های برادرم آرام شدم … صبح هم بااعتمادبه نفس رفت سر جلسه کنکور.«

و بـاز خـاطـره ای که هنوز گـوشـه ای از دل مادررا مـیسـوزانـد: »هیچگاه تقاضای پول توجیبی نمیکرد؛ ولی ما حواسمان به او بود ولی اگر نیاز به پول بیشتری داشت حیا میکرد و خیلی غیر مستقیم تقاضای خود را عنوان میکرد مادر بغضش رافرومیدهد و میگوید: »من از اینکه او اینقدرحیا داشت و خواسته های کمی نسبت به هم سن و سالانش داشت خیلی دلم می سوخت. در هیئت مسجد، کسی او را وسط هیئت نمیدید؛ اما همه جا حضورش راحس میکردند؛ از نصب پرچم گرفته تا کارهای صوتی ، تصویری آرام و مؤثر در هیئت حضوری فعال داشت.

مهدی ازنوجوانی عاشق خدمت در سپاه بود و بعد برای خدمت هوا فضا را انتخاب کرد «مادر با غرور از تازه داماد شهیدی که9ماه بودعروسی کرده بود، سخن میگوید: »شب عروسی،مهدی دست من و پدرش را بوسید. همیشه فکرمـیکـردم خـانـواده عــروس هستند که شبی که دخترشان به خانه بخت میرود، گریه میکنند؛اما آن شب همه ما بغض داشتیم و فقط برای اینکه پسرم ناراحت نشود، خودمان را کنترل کردیم به خاطر اینکه همه او را خیلی دوست داشتند و دوری او برای همه اقوام نزدیک سخت بود «
مادر میگوید: »او چفیه ای بر سر سفره عقدش قرار داده بود و پرچمی که متبرک به جسم شهیدی بود مراسم عقد و عروسی او کامالاسالم و سنتی بود؛ همسرش را بسیار دوست داشت، زندگی اش را بامحبت وادب اداره میکرد.«
مـادر ادامـه میدهد: »خیلی دوستش داشتیم.همه را جـذب خـودش میکرد و در عین اینکه اقتدار و بزرگی داشـت، بسیار مظلوم بود و من همیشه نگران او بودم که اتفاقی برایش نیفتد.«او باافتخار به فرزندش میبالد. صدایش لرزش ندارد؛ محکم است مثل مهدی، مقتدر و مؤدبانه میگوید: »از کودکی او را به کلاس قـرآن می بردم درمسجد اسـلامـی رهـنـان همه خدمتی مـیکـرد.همیشه در بسیج و ورزش مسجد فعال بود؛ حتی ظرف و ظروف خانه را برد که با بچه ها در مسجدغـذا درســت کنند و در مسجد فعالیت داشته باشند.بزرگان مسجد مهدی را خیلی قبول داشتند. میگفتند هرچه او بگوید، قبول دارند.«خانم جـوزدانـی از هـوش و درک بــالای مهدی مـیگـویـد کــه بیشتر از سـنـش درک مــیکــرد وفهمیدگی فـــراوانـــی داشــــت و هـرکـس نظری میخواست، سراغ او می آمد و با او مشورت میکرد.مادر ادامه میدهد: »یکبار که برایش استخاره گرفتیم، آیه ای دربـاره جهاد و شهادت آمد. این شاید نخستین نشانه بود… .«
مادر با آهی بلند، اما صدایی صبور و محکم، به شب سخت و سهمگین مجروحیت مهدی، همان شب تهاجم رژیم صهیونیستی به ایران میگوید:»به پدرش خبر دادند مهدی مجروح شده است. پدرش به بیمارستان رفت،۹۷درصد سوختگی داشت صورت، چشمهاو تمام بدن مهدی سوخته بود.«مـادر میگوید: »من حاضر بـودم تمام هستی وچشمها و کلیه ام را به او بدهم. در گوشش به اوگفتم: حاضرم به همه شکل از تو نگهداری کنم؛حتی اگـر یک تکه گوشت بی حرکت و بی حال باشی؛ ولی اگر خودت راضی نیستی با این جسم آسیب دیده و بی تحرک زنده بمانی، من هم به رضای تو راضی هستم.«با اینکه چند نفری برای اهدای عضو به مهدی داوطلب شدند، اما مهدی به آسمان پر کشید؛همانگونه که میخواست. پیکر پاک مهدی را در گلزارشهدای رهنان، کنارمزار دایی پـدرش، شهید سید جعفر موسوی به خاک سپردند. پدرش با بغض و افتخار میگوید:»من با دایـی ام قرار گذاشته بودم اینجا را برایمن نگه دارد… اما مهدی زودتر از من به اینجارسید.«
مادر میگوید: »هنوز شهادت او را باور نکردیم.بهترین سعادت برای یک انسان شهادت همراه با سختی و مشقت است؛ مهدی هم با سوختگی۹۷درصد شهید شد.«خـواهـر۱۰ ساله مـهـدی هـم بـا بغضی عمیق میگوید:»صــدای زنــگ زدن مهدی از هـزار کــادوی تولدشیرینتر بود… حالافیلمهایش را میبینم، گریه می کنم و خیلی دلتنگش هستم.«بعد از شـهـادت، پدرش به استاد قرآن می گوید دوست دارم جایگاه شهید را در دنیای دیگر با توجه به آیه قرآن ببینم ایـن بـار آیـه۱۰۰سـوره توبه آمـد؛ همان آیه ای که میگوید:(پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار کسانی که به نیکی از آنها پیروی کردند خداوند از آنها خوشنود گشت و آنها از او خشنود شدند و باغهای بهشتی برای آنها آماده ساخته که نهر ها از پای درختانش جاری است جاودانه در آن خواهند ماند واین است رستگاری و پیروزی بزرگ )«مـــــادر هــنــوز هــم بــا افــتــخــار از او مــیگــویــد وخاطره هایش از مهدی تمامی نـدارد؛ همه اش شیرین و شنیدنی است. صدایش نه لرزشی داردو نه ناله ای؛ گویی جای سوختگی دلش، نشانی از سربلندی مهدی و ایران است.