روایت‌هایی از زندگی شهید ابوالفضل یسلیانی از زبان همسر و خانواده‌اش

بوسه به پای مادر؛ معبری برای شهادت

در خانه پدر شهید باز است و خانواده شهید ابوالفضل یسلیانی پذیرای همسایه‌ها و آشنایانی هستند که برای عرض تسلیت می‌آیند. پارچه سفید مقابل در خانه را کنار می‌زنیم؛ خانه‌ای ساده و دور از تجمل‌های امروزی با آدم‌هایی که در اوج اندوه و ناراحتی به گرمی از ما استقبال می‌کنند و پذیرایمان می‌شوند.

تاریخ انتشار: ۱۲:۴۱ - سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 7 دقیقه
بوسه به پای مادر؛ معبری برای شهادت

به گزارش اصفهان زیبا؛ در خانه پدر شهید باز است و خانواده شهید ابوالفضل یسلیانی پذیرای همسایه‌ها و آشنایانی هستند که برای عرض تسلیت می‌آیند. پارچه سفید مقابل در خانه را کنار می‌زنیم؛ خانه‌ای ساده و دور از تجمل‌های امروزی با آدم‌هایی که در اوج اندوه و ناراحتی به گرمی از ما استقبال می‌کنند و پذیرایمان می‌شوند.

با پدر، مادر و همسر شهید وارد اتاقی می‌شویم که عکس بزرگی از شهید بر دیوارش نقش بسته است و میزی در کنار آن قرار دارد که جانمازی روبه‌روی عکس کوچک شهید باز است و گلدان کوچکی با شاخه‌های گندم خشک و رحل قرآنی در کنارش روی چفیه‌ای سفید قرار گرفته‌اند. اینجا همه‌چیز نشانی از شهادت و غم دوری دارد؛ لباس‌های مشکی، بغض‌های فروخفته و اشک‌هایی که از گوشه چشم به پهنای صورت فرو می‌ریزد.

آقایی در خواب گفت اسم پسرت را ابوالفضل بگذار

مادر شهید صحبت را شروع می‌کند و از به‌دنیاآمدن پسرش می‌گوید؛ آن زمان که هنوز فریدون‌شهر زندگی می‌کردند. تازه ۱۶ سالش شده بود که خدا ابوالفضل را به او داد. همسرم اصفهان کار می‌کرد و من با مادرشوهرم زندگی می‌کردم. ابوالفضل سال ۵۶ به دنیا آمد.

قبل از به‌دنیاآمدنش خواب دیدم. لب چشمه‌ای ایستاده بودم. آب خیلی زلال و صافی داشت. آقایی با اسب آمد، لیوان آبی دستم داد و گفت: اسم پسرت را بگذار ابوالفضل. (با تکرار اسم پسرش، اشک امانش نمی‌دهد و با صدایی لرزان ادامه می‌دهد:) هنوز نمی‌دانستم فرزندم پسر است یا دختر، ولی بعد از دیدن این خواب همه قبول کردند و اسمش شد ابوالفضل.

خیلی با گذشت بود و سریع می‌بخشید

با خاطره‌های تولدش، مادر دلتنگ ابوالفضل می‌شود و به یاد مهربانی‌هایش می‌افتد و گذشتش. می‌گوید: «او خیلی باگذشت بود و معرفت داشت. از هرکسی ناراحت می‌شد، خیلی سریع می‌بخشید. قلب بزرگی داشت و همیشه خندان بود و خیلی مهربان. خیلی زحمت‌کش بود و اهل رزق‌وروزی حلال.»
این را می‌گوید و دوباره کودکی پسرش را مرور می‌کند.

هنوز نمازم تمام نشده بود که صدای گریه‌اش را شنیدم

بچه که بود، مریضی سختی گرفت و بیهوش شد. بردمش بهداری، فایده‌ای نکرد. آوردمش مسجد ابوالفضل(ع)، مسجد محله‌مان، توی مسجد به صاحب اسمش قسم دادم که شفا پیدا کند. او را نذر ابوالفضل کردم. بالای سرش نماز حاجت خواندم. هنوز نمازم تمام نشده بود که صدای گریه‌اش را شنیدم.

کف پایم را بوسید، تا شهید شود

وقتی فهمید که حاج‌قاسم پای مادرش را می‌بوسید، آمد و کف پایم را بوسید. گفت: کف پای مادرم را می‌بوسم؛ شاید من هم شهید شدم.

توی مدرسه از اخلاق و درسش خیلی راضی بودند

پدر شهید خودش را ابوطالب اسپنانی معرفی می‌کند و می‌گوید: سال ۶۱ با خانواده آمدیم اصفهان. ابوالفضل همین‌جا درس خواند. او برای دبیرستان با اتوبوس می‌رفت چهارراه کرمانی، رشته تجربی درس می‌خواند. توی مدرسه از اخلاق و درسش خیلی راضی بودند. من را خواستند مدرسه. او را تشویق کردند و جایزه دادند.

هیئت اصحاب کهف را راه‌اندازی کرد

وقتی دیپلمش را گرفت، چند نفر از رفقایش را جمع کرد و همین‌جا، توی خانه خودمان هیئت راه انداخت.‌ اسم هیئتش را گذاشت اصحاب کهف. (پدر بغضش را فرو می‌دهد و اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:) هنوز هم هیئتشان هست. یادگاری ماند از او. بیشتر از بیست سال قدمت دارد. شنبه‌شب‌ها دورهم جمع می‌شدند و حدیث کسا و زیارت عاشورا می‌خواندند.

ابوالفضل همیشه، صبح‌ها بعد از نماز صبح قرآن می‌خواند و بعد می‌رفت سر کار. یک قرآن کوچک و زیارت عاشورا همیشه در جیبش بود.

به عشق امام‌حسین(ع)  هیچ مزدی برای آشپزی هیئت نمی‌گرفت

مادر دنبال حرف پدر را می‌گیرد و می‌گوید: هر کاری می‌کرد، برای امام‌حسین(ع) بود. رفت آشپزی یاد گرفت و برای هیئت محل و مسجد امام‌جعفرصادق(ع) آشپزی می‌کرد. افراد هیئت ۶۰۰، ۵۰۰ نفری می‌شدند؛ ولی هیچ‌وقت از کسی مزدی برای آشپزی‌اش نمی‌گرفت. نه‌تنها از غذای نذری برنمی‌داشت، حتی بعضی مواقع اگر چیزی، ادویه‌ای، نان و روغنی کم می‌آورد، از خانه می‌برد؛ با هزینه خودش. همه را به عشق امام‌حسین(ع) انجام می‌داد.

سال ۸۴ ازدواج کرد

پدر می‌گوید: خیلی اهل کار بود. جاهای مختلف کار کرد. هرچه کار می‌کرد، پولش را به من می‌داد؛ من هم پول‌هایش را گذاشتم توی بانک؛ با آن وام گرفتم و توانستم یک زمین ۱۰۰متری برایش بخرم. همین شد هدیه عروسی من برای پسرم. سال ۸۴ ازدواج کرد.

برادرم همیشه لبش خندان بود و مهربانی‌اش تمامی نداشت

خیلی روی حجاب و چادر خواهرهایش حساس بود. صحبت که به اینجا می‌رسد خواهر شهید به جمع ما اضافه می‌شود و می‌گوید: وقتی برادرم ازدواج کرد، من ۱۱سالم بود. اولین ماه‌گرد ازدواجشان برای من گوشواره هدیه گرفت.

همیشه هوایم را داشت. نفس عمیقی می‌کشد تا شاید بتواند جلوی خیسی چشمش را بگیرد؛ اما فایده‌ای ندارد. با صدای لرزان می‌گوید: هیچ‌وقت اخمش را ندیدم. همیشه لبش خندان بود و مهربانی‌اش تمامی نداشت. همیشه هوایم را داشت. عید قربان بود. صدایم زد. گفت: اگر مشکلی، کاری، حرفی داری به من بگو. بغلم کرد و پیشانی‌ام را بوسید.

(باز تأکید می‌کند و می‌گوید:) من همیشه برادرم را با لبخند دیدم. او خیلی راحت می‌بخشید و همیشه به ما توصیه می‌کرد همین‌طور باشیم.

بعد از من باید این مسجد آشپز داشته باشد

پدر صحبت را دوباره دست می‌گیرد و می‌گوید: بچه‌های مسجد را جمع می‌کرد و به آن‌ها آشپزی یاد می‌داد. به آن‌ها می‌گفت: بعد از من باید این مسجد آشپز داشته باشد.
(به اینجای صحبت که می‌رسیم، پسری کوچک که از همان بدو ورود، متوجه شباهتش با عکس شهید می‌شوم، وارد اتاق می‌شود و می‌رود سراغ همسر شهید. او محمدحسین است، پسر هشت‌ونیم‌ساله شهید.)

همیشه دستم را می‌بوسید و می‌گفت: دعا کن شهید شوم

مادر از سرزدن‌ها و تماس‌گرفتن‌های مرتب پسرش می‌گوید و اینکه هر روز ساعت ۳ منتظر تماسش بوده است.
می‌گوید: ۱۵ روز بود ندیده بودمش. همیشه وقتی می‌آمد، دستم را می‌بوسید و می‌گفت: دعا کن شهید شوم. به او می‌گفتم: بچه‌ها و همسرت بعد از تو چه‌کار کنند؟ می‌گفت: خدای آن‌ها هم بزرگ است؛ مثل همه خانواده شهدا.

شب آخر تماس گرفت و گفت: ما امشب آماده‌باش هستیم. این آخرین صحبتمان بود. (اشک چشمش جاری می‌شود و با افسوس می‌گوید:) اگر می‌دانستم آخرین صحبتمان است، تا صبح با او حرف می‌زدم.

پدر که خودش هم امدادگر جنگ بوده و روزهای جبهه و نبرد را از نزدیک شاهد بوده است، با مادر همراهی کرده و زیر لب زمزمه می‌کند و می‌گوید: قسمت ما هم این‌طور بوده است.

تنها معیارم این بود که ایشان ولایی باشد و پیرو خط رهبری

نوبت به همسر شهید می‌رسد. خانم لیلا بابایی از ازدواجشان می‌گوید؛ از وقتی‌که آقا ابوالفضل از حضرت‌زهرا(س)، یک خانم قرآنی خواسته و خودش از امام‌زمان(عج) خواسته بود مردی قسمتش کند که اسمش ابوالفضل باشد.

می‌گوید: یک‌ شب تاسوعا بود؛ این را خواستم. همیشه می‌گفتم من با مردی ازدواج می‌کنم که آشپز باشد؛ همان هم شد. وقتی آمدند خواستگاری، تنها معیارم این بود که ایشان ولایی باشد و پیرو خط رهبری. من حافظ قرآن بودم و مربی حفظ اشاره جامعه‌القرآن. خلاصه خواستگاری و صحبت‌ها انجام و زندگی ما شروع شد. سه فرزند از آقا ابوالفضل به یادگار دارم. یک دختر ۱۷ سال‌ونیمه، یک دختر ۱۴ساله و یک پسر هشت سال‌ونیمه؛ زینب، فاطمه و
محمدحسین.

دخترم تا صبح برای گوشی پدرش پیام می‌داد

روز آخر، ساعت پنج صبح رفت و بعد از آن دیگر خبری از او نداشتیم. شب که نیامد، دل‌شوره افتاد به دلمان. هرچه تماس می‌گرفتیم و پیام می‌دادیم، فایده نداشت. با همسر یکی از دوستانش تماس گرفتیم و ایشان با اصرار من، خبر شهادتشان را داد؛ دخترم اما تا صبح برای گوشی پدرش پیام می‌داد؛ شاید جوابش را بدهد.

از کودکی علاقه زیادی به مطالعه داشت

در کودکی علاقه زیادی به مطالعه و خواندن کتاب داشت. تابستان‌ها می‌رفت سر کار و با پولش کتاب می‌خرید. این علاقه تا بزرگی هم برایش مانده بود. توی اتاق پشت‌بام منزلمان کتابخانه بزرگی داشت و همیشه برای خواندن کتاب آنجا می‌رفت. حالا دخترم وقتی دلتنگ پدرش می‌شود، مثل او بالای پشت‌بام می‌رود و خودش را با کتاب‌های پدر سرگرم می‌کند.

دوست داشت مثل امام‌حسین(ع) ارباً اربا شود

همیشه می‌گفت: دوست دارم مثل حضرت‌زهرا(س) گمنام باشم و مثل امام‌حسین(ع) ارباً اربا بشوم. همان‌طور هم شهید شد؛ ارباً اربا. هفت روز بود از شهادتش می‌گذشت و هنوز شناسایی نشده بود.

من به حضرت‌زهرا(س) و امیرالمؤمنین(ع) متوسل شدم. از ایشان خواستم خبری از شهیدمان بیاید. خواب شهید را دیدم. در خواب گفت: می‌خواهم گمنام باشم. گفتم: شما که به آرزویت رسیدی، فقط به خاطر بچه‌ها یک نشانی به ما بده که وقتی بچه‌ها می‌خواهند سر قبرت بیایند، بدانند این قبر پدرشان است. به خاطر بچه‌ها خبری از خودت به ما بده. روز هشتم با ما تماس گرفتند که جنازه شهید شناسایی‌شده است و پنجشنبه به خاک سپرده شدند؛ شب اول ماه محرم.

دعا کن شهید شوم

20 سال داماد خانواده ما بودند. پدر و مادرم و بقیه خانواده جز خوبی از او ندیدند و همه از ایشان راضی بودند. همیشه احترام آن‌ها را داشت و بیشتر سفرها همراه هم می‌رفتیم. کفنمان را از نجف خریدیم. کربلا که بودیم، گفت: دعا کن برای من که شهید شوم.

خیلی خوش‌سفر بود

خیلی سفر می‌رفتیم. پاتوقمان قم بود و مشهد. تابستان‌ها بیشتر می‌رفتیم سفر. صبح می‌رفتیم قم و شب برمی‌گشتیم. عاشق امام‌رضا(ع) بود. با ماشین خودمان تفریحی می‌رفتیم. خیلی خوش‌سفر بود. به بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت.

توی راه خیلی به آن‌ها می‌رسید؛ از خرید تنقلات گرفته تا بردن به رستوران. به شوخی می‌گفتم: چرا این‌قدر برایشان خرید می‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: این بچه‌ها مهمان دو روز ما هستند. بگذار به آن‌ها خوش بگذرد.

ای‌کاش زمان برمی‌گشت و بابا زنده بود

نماز و احکام را آقا ابوالفضل به پسرمان یاد داد. همه‌اش باهم گلستان‌شهدا یا پای تلویزیون بودند. عاشق بابایش بود. دیشب می‌گفت: دلم خیلی برای بابا تنگ ‌شده است. ای‌کاش زمان برمی‌گشت و بابا زنده بود. (حرف از دلتنگی که می‌شود، اشکش جاری می‌شود و می‌گوید:) در این مدت که بابا نبوده، با بچه‌ها عکس‌ها و فیلم‌هایش را نگاه کرده و خاطره‌های تولدها و دورهمی‌های خانوادگی‌مان را مرور می‌کنیم.

قرار بود امسال اگر معدل خردادش بالا شد، برایش موبایل بخرد

اگر مشکلی پیش می‌آمد، ایشان زودتر کوتاه می‌آمد. گذشتش خیلی زیاد بود. از صفات دیگرش احترام به پدر و مادر بود. همیشه به بچه‌ها هم این قضیه را تأکید می‌کرد. روی مدل، رنگ لباس و اینکه چه نوشته‌ای روی آن هست هم خیلی دقت می‌کرد.

روز دختر برای دختر بزرگمان، زینب، یک جاموبایلی خرید و چون دختر دیگرمان فاطمه، گوشی نداشت، به جایش به او پول هدیه داد. قرار بود اگر معدل خردادش بالا شود، امسال برایش موبایل بخرد.

همیشه لبخند بر لب داشت

خواهر دوم شهید چند دقیقه‌ای به جمع ما اضافه می‌شود. حرف‌های او هم باز تأکیدی بر حرف‌های خواهر دیگر و مادر و پدر است. او هم از احترام‌گذاشتن آقا ابوالفضل به پدر و مادر می‌گوید و از گذشت و مهربانی او. از احوالپرسی‌های گاه‌وبیگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت. برادرم همیشه دوست داشت همه اعضای خانواده دور هم جمع شویم.

حلالم کن و از من راضی باش

همسر شهید ادامه می‌دهد: همیشه می‌گفت: دعا کن من شهید شوم؛ شفاعت تو را هم می‌کنم؛ ولی دنبالش هم می‌گفت: من که شهید نمی‌شوم، من کجا و شهادت کجا. اصلا مغرور نبود و همه کارهایش را برای رضای خدا می‌کرد.

قبل از شهادتش همه حساب‌کتاب‌هایش را که در یک سررسید نوشته بود، نشانم داد و یکی‌یکی برایم توضیح داد. امسال سال اولی بود که یک سررسید گرفته بود و همه کارهایش را با تاریخ در آن می‌نوشت.

شب آخر گفت: بیا بنشین با هم حرف بزنیم. توی این ۲۰ سال زندگی هر سختی که کشیدی، حلالم کن و از من راضی باش. دوست داشت شهید شود. خوشحالم به حاجتش رسید؛ ولی همه ما دلتنگش هستیم.

همه را برایم نوشته‌اند و ثبت و ضبط شده است

خوابشان را دیدم. پرسیدم: جایتان خوب است؟ خندید و گفت: اینجا خیلی قشنگ است. گفتم: رفتی آنجا امام‌رضا(ع) را دیدی؟ گفت: نه؛ من پیش امام‌حسینم.
گفتم: غذاهایی که برای روضه امام‌حسین(ع) پختی، برایت ثبت شده است؟ گفت؛ تمام نذری‌هایی که پختم، همه را برایم نوشته‌اند و ثبت و ضبط شده است.