به گزارش اصفهان زیبا؛ در کوچههای قدیمی محله بهرامآباد، هنوز نام مردی زمزمه میشود که از همان کودکی بار زندگی را به دوش کشید و در اوج جوانی، بالاترین افتخار را نصیب خود و محلهاش کرد.شهید حسین (امیرحسین) رضایی؛ مردی که سختیهای زندگی از او انسانی ساخته بود مقاوم، دلسوز و مردمی. کسی که کارگری کرد؛ ولی تحصیل را رها نکرد و سرانجام در میدان نبرد، جانش را بر سر ایمان و غیرت نهاد.
اما روایت زندگی این شهید فقط داستان یک رفتن نیست؛ قصه ماندگاری است. ربابه زارع، همسر شهید، پس از شهادت او با زحمت و قالیبافی، چهار فرزند خردسالش را بزرگ کرد. فرزندانی که هرکدام، به برکت ایمان مادر و دعای خیر پدر، راهی روشن یافتند. از میان آنها، قاسم رضایی، فرزند بزرگ خانواده، کودکی ۹ساله بود که در همان سالهای پر از اندوه و دلتنگی، به یاد میسپرد که پدر همیشه به درسخواندن تأکید داشت.
او سالها بعد این وصیت پدر را چراغ راه خود کرد، سختیها را تاب آورد و امروز بهعنوان پزشک، هم یادگار پدر است و هم افتخاری برای محله بهرامآباد. گفتوگو با دکتر قاسم رضایی، تنها بازخوانی خاطرات یک پسر از پدر شهیدش نیست؛ بلکه مرور بخشی از تاریخ زنده این سرزمین است. او با کلماتش تصویری میسازد از مردی که در کودکی پدرش را از دست داد؛ اما پدری نمونه شد.
از کودکی هم کار میکرد و هم درس میخواند
نام پدرم حسین بود؛ اما همه او را امیرحسین صدا میزدند. سال ۱۳۲۸ در فریدن به دنیا آمد. هنوز ششهفت سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد. همان وقت بود که سنگینی بار زندگی را بر دوش گرفت. برای کار و تأمین خانواده راهی تهران شد؛ روزها کارگری میکرد و شبها درس میخواند. بعد از مدتی به اصفهان آمد، در کارخانه آجرپزی مشغول شد و همانجا بود که ازدواج کرد و ماندگار شد.
پدرم با وجود شرایط سخت، دیپلم خود را گرفت. چون باسواد و بسیار زرنگ و کوشا بود، بهزودی مسئول کارگران کارخانه شد. همین جدیت و پشتکارش باعث شد که او را به پدرِ مادرم معرفی کنند و ازدواجش سر بگیرد. سال ۵۱ با مادرم ازدواج کرد و پس از مدتی هم در کارخانه ریسندگی و بافندگی شکوه خیابان کاوه مشغول به کار شد.
حضور در انقلاب و نخستین زخمها
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت انقلابی داشت و در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد. یکبار گلولهای به پایش خورد؛ اما باز هم ادامه داد. مادرم تعریف میکرد، وقتی زخمی شده بود مأمورها دنبالش گذاشته بودند و توانسته بود بهسختی از دست آنها فرار کند و خودش را به خانه برساند. ما چهار فرزند قدونیم بودیم که پدرمان شهید شد؛ دو دختر و دو پسر. من سال ۱۳۵۲ به دنیا آمدم. زمان انقلاب هنوز کودک بودم؛ ولی دوستان و آشنایان همیشه از دستودلبازی پدر میگفتند و اینکه پدرم مردی بود که مثلش دیگر پیدا نمیشود.
درِ مدرسه خداحافظی کرد و راهی جبهه شد
خاطره آخرین دیدار با پدرم هنوز در ذهنم زنده است. کلاس سوم دبستان بودم. او با لباس پاسداری به مدرسه آمد، جلوی در ایستاد، خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. همان آخرین تصویرش بود که در ذهن من باقی ماند. یادم هست یکبار کنار هم هندوانه میخوردیم. من کودکانه چاقو را برداشتم تا هندوانه را قاچ کنم؛ اما نوک چاقو ناخواسته به پای پدرم خورد. ناخودآگاه «آخ» گفتم. پدرم لبخند زد و گفت: «بعضی وقتها زخمی میزنیم که دردش را دیگری میکشد؛ اما آخش را ما میگوییم. همیشه مواظب باش به کسی زخمی نزنی که بعد بخواهی آخَش را خودت بگویی.» این جمله هنوز در جانم زنده است.
خیلی به درسمان اهمیت میداد
پدرم همیشه به درسمان اهمیت میداد. میگفت: «من امکانات نداشتم؛ اما تلاش کردم تا دیپلم بگیرم. شما هم باید ادامه بدهید. من هم تا جایی که بتوانم کمکتان میکنم.»
همین سفارشها باعث شد بعد از شهادتش هم به برکت دعای خیر او ادامه بدهم و پزشک شوم.
از قبل میدانست شهید میشود
از همان اوایل جنگ دورههای آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) نزدیک امامزاده سیدمحمد خمینیشهر پشت سر گذاشت و عازم جبهه شد. همرزم پدرم، آقای مزروعی، میگفت: «پدرت ارادت خاصی به حضرت زینب(س) داشت و همیشه به ایشان توسل پیدا میکرد؛ وقتی اسم ایشان میآمد اشک از چشمش جاری میشد. شب عملیات محرم، وقتی دورهم بودیم، به من گفت شما جانباز میشوید. به یک نفر دیگر از جمعمان هم گفت شما بلایی سرت نمیآید و برمیگردی. بعد هم ادامه داد و گفت خودم و رسول هم شهید میشویم. همین هم شد؛ من از ناحیه دست جانباز شدم، ۱۳ آبان ۶۱ خودش شهید شد و ۱۶ آبان رسول و آن یک نفر دیگر هم سالم ماندند. همه چیز همانطور پیش رفت که گفته بود. این ماجرا را پدر شهید رسول هم تعریف میکرد. میگفت وقتی به پدرت گفتم هوای پسر من را هم داشته باش، گفت خدا باید هوای همه ما را داشته باشد؛ ولی مطمئن باش که من و رسول شهید میشویم. حاج عباس پدر شهید رسول هنوز هم میگوید نمیدانم پدرت از کجا میدانست که این اتفاق میافتد.»
وقتی نیروها برگشتند، پدرم شهید شده بود
عملیات محرم پدرم در گردان امام محمدباقر (ع) بود. عملیات در منطقهای بود که رودخانهای فصلی آنجا قرار داشت. هوا بارانی شده و باران زیادی آمد بود. رودخانه فصلی جریان گرفته و بچهها در خطر بودند. تعدادی از بچهها را آب با خودش برده بود. به پدرم گفته بودند، امیرحسین چه کار کنیم؟
پدرم مسئول دسته بود و هیکل درشت و قدِ بلندی داشت. یکییکی بچهها را با چفیه از آب بیرون کشیده بود؛ اما گلولهای به شکمش خورده و زخمی شده بود. قبول نکرده بود کسی بماند و کمکش کند. شکمش را با همان چفیه بسته و گفته بود، چیزی نیست، شما بروید جلو. وقتی نیروها برگشته بودند، پدرم شهید شده بود.
مادرم همیشه از مردانگی پدر میگوید
بعد از شهادت پدرم، مادرم دیگر ازدواج نکرد. جوانیاش را گذاشت برای ما. او با قالیبافی و رزق حلال، چهار فرزند قدونیمقدش را بزرگ کرد. آن زمان من ۹ سال داشتم، خواهرم ۴ سال، برادرم ۲ سال و خواهر کوچکترم تنها ۶ماهه بود. مادرم همیشه از مردانگی پدر میگفت و میخواست ما هم همانگونه باشیم. شکر خدا بچههایش همه موفق شدند و توانستند روی پای خودشان بایستند. بعد از شهادت پدر، به خاطر شرایط اقتصادی قصد ترک تحصیل داشتم؛ اما یکی از آشنایان گفت: پدرت به خوابم آمده و گفته حتما درست را ادامه بدهی. همین شد که ماندم، دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم و همزمان مثل پدر، هم کار کردم و هم درس خواندم.
میگفت هوای برادر و خواهرهایت را داشته باش
پدرم همیشه میگفت باید هوای خواهر و برادرهایت را داشته باشی. اگر شیطنتی میکردم، تنبیهم میکرد تا بفهمم مسئولیت دارم. یکبار خواهرم را اذیت کردم. چیزی سمتم پرتاب کرد. جا خالی دادم و شیشه شکست. پدرم من را تنبیه کرد. گفت او دختر است، تو نباید سربهسرش میگذاشتی. تو بزرگتری، باید هوای آنها را داشته باشی. یکبار برای مسافرت رفته بودیم شهرضا. من آن زمان هنوز شیشه شیر میخوردم. لبه جایی نشسته بودم. شیشه از دستم افتاد روی سر مردی که از آنجا رد میشد. او خیلی عصبانی شده بود؛ ولی پدرم با آرامش مشکل را حل کرد.
حضور پدر را همیشه در کنارم احساس میکنم
گرچه ۹سال بیشتر با او زندگی نکردم؛ اما حضورش را همیشه کنار خود احساس میکنم. حتی وقتی از دیوار کوتاه خانه میترسیدم، خیال میکردم پدر در خانه است و همین آرامم میکرد. هر بار مشکلی داریم به گلستان شهدا میرویم، سر مزارش درد دل میکنیم و بیجواب برنمیگردیم. هرسال لحظه تحویل سال کنار مزارش جمع میشویم. باور داریم که شهدا دست ما را میگیرند و هنوز هم هوایمان را دارند. هرچه داریم از دعای خیر شهداست.
















پادگان امام حسین «ع» تو منظریه و نزدیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد خمینی شهر هست نه امامزاده سید محمد «ع»!!!!!