شهیدان مهدی و عزیزالله دهقانی به روایت خواهر

دری نیمه‌باز و مادری در انتظار

هار پسر خانواده دهقانی‌ناژوانی، هم‌زمان در جبهه حضور داشتند. مادری که هر لحظه انتظار پسرانش را می‌کشید و بالاخره دو پسر این خانواده اکبر و رضا جانباز شدند و دو پسر دیگر، عزیزالله و مهدی در عملیات محرم مفقودالاثر.

تاریخ انتشار: ۱۲:۱۳ - سه شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
دری نیمه‌باز و مادری در انتظار

به گزارش اصفهان زیبا؛ چهار پسر خانواده دهقانی‌ناژوانی، هم‌زمان در جبهه حضور داشتند. مادری که هر لحظه انتظار پسرانش را می‌کشید و بالاخره دو پسر این خانواده اکبر و رضا جانباز شدند و دو پسر دیگر، عزیزالله و مهدی در عملیات محرم مفقودالاثر.اما مادر، همیشه چشم‌انتظار بود و به دخترش می‌گفت: «مادر، پرده جلوی در خانه را بالا بزن و در را نیمه‌باز بگذار که اگر عزیزالله از راه رسید، در باز باشد و من ببینمش.»بعد از ۱۴ سال چشم‌انتظاری پیکر مهدی برگشت؛ ولی مادر تا لحظه مرگ، چشم‌انتظار عزیزالله ماند.و حالا شنونده خاطره‌های این بزرگ‌مردان از زبان خواهرشان، خانم زهرا دهقانی‌ناژوانی می‌شویم.

چهار برادرم با هم جبهه بودند و مادرم هرلحظه منتظر یکی از آن‌ها بود

شش پسر و یک دختر بودیم. پدرمان در ناژوان کشاورزی داشت و اهل روزی حلال بود. خانواده‌ای خوب و مذهبی داشتیم. در دوران جنگ چهار برادرم با هم جبهه بودند و مادرم هر لحظه منتظر یکی از آن‌ها بود.

برادر سومم اکبر، زمان آزادسازی فاو مجروح شد. ۴۰ روز مفقود بود و خبری از او نداشتیم. روز دوم اسفند ۶۴ از راه رسید. یکی از پاهایش آسیب‌دیده و این مدت در بیمارستان بستری شده بود. با پای گچ‌گرفته آمد.

رضا، برادر پنجمم هم در حمله خرمشهر مجروح شد. ترکش به سرش خورده بود.

باید از این راه به کربلا برسم

عزیزالله، برادر چهارمم بود و متولد سال ۳۸.
عزیزالله تا راهنمایی بیشتر نخواند و رفت سر کار؛ ولی در دوران قبل از انقلاب همیشه در تظاهرات شرکت می‌کرد و طرف‌دار مواضع امام بود. او مکانیک ماهری بود که به جبهه رفت.
یک‌بار که از جبهه برگشت، ترکش خورده بود. مادرم به او ‌گفت: «بیا زَنَت بدهم. تو دِین خودت را ادا کردی.» وقتی مادرم خیلی اصرار کرد، گفت: «این بار می‌روم و برمی‌گردم؛ بعد زن می‌گیرم.» رفت و دیگر برنگشت.
همیشه می‌گفت: «من باید از این راه به کربلا برسم.» ۲۳ سالش بود که شهید شد.

یک ظرف و یک قرآن جیبی تنها یادگاری‌های عزیزالله

۴۰ روز قبل از شهادتش از جبهه برگشت. من تازه عروسی کرده بودم. او برای عروسی‌ام نبود. من شهریور عروسی کرده بودم و او اوایل مهر آمد. با شوقی خاص و متانتی که همیشه در چشمانش بود برای من کادو خریده بود و آمد منزلمان. دو تا ظرف برایم هدیه آورده بود. هنوز یکی از آن‌ها را دارم و یک قرآن جیبی کوچک هم که در ساک وسایل جبهه‌اش بود هنوز آن‌ها را به یادش نگه داشته‌ام.

طاقت اشک و گریه من را نداشت

من هشت سالم بود که مادرم برای حج واجب به مکه رفت. عزیزالله خیلی مراقب من بود. به‌محض اینکه دلتنگی می‌کردم و ناراحت می‌شدم، من را بغل می‌کرد و می‌برد برایم چیزی می‌خرید.
برای نبود مادرم خیلی گریه می‌کردم؛ ولی او با قلب مهربانش با من صحبت می‌کرد و هوایم را داشت. اصلا طاقت اشک و گریه من را نداشت.

هنوز مزه آن موزها زیر زبانم است

وقتی مادرم می‌خواست از حج برگردد، برایش توی کوچه طاق‌نصرت زدیم.
با اینکه آن زمان موز خیلی کم بود، ولی عزیزالله رفته بود دو تا صندوق چوبی بزرگ موز خریده بود. بقیه می‌گفتند به این‌ها دست نزنم؛ ولی عزیزالله آمد. خودش در جعبه چوبی موز را باز کرد و دوتا موز به من داد. هنوز مزه آن موزها زیر زبانم است. خیلی جوان دل‌رحمی بود. هروقت پول می‌خواستم، می‌گفت: «برو سر جیبم بردار.» هر مقدار پول می‌خواستم، برمی‌داشتم. هیچ‌وقت نمی‌گفت: «چقدر و برای چه کاری برداشتی؟»

تمرین‌های رزمی و ورزشی می‌کرد

کتاب‌های بروسلی را گرفته بود و تمرین رزمی و ورزشی می‌کرد. من از روی بچگی رفتم ورزش‌هایش را نگاه کردم و توی مدرسه به بچه‌ها مشت زدم. معلممان پرسید: «از کجا یاد گرفتی؟» گفتم: «از کتاب برادرم.» معلممان خندید و گفت:« دیگه ورزش‌ها را توی مدرسه اجرا نکن.»

تا آخر عمرش آن را یادگاری داشت

روز مادر بود. برادرم اکبر اجازه نمی‌داد بیرون بروم و برای مادرم هدیه بگیرم. گریه می‌کردم. عزیزالله رسید و دوباره با همان مهربانی همیشگی‌اش بغلم کرد و من را به مغازه خرازی محل برد. یک فلاسک به انتخاب خودم و با پول خودش برای مادرم خریدیم و با خوشحالی به مادرم هدیه دادیم. مادرم تا اواخر عمرش آن را نگه داشته بود و از آن استفاده می‌کرد.

عزیزالله خیلی مهربان بود و مهربانی‌اش را بروز می‌داد

وقتی مادرم می‌خواست از مکه برگردد، من و برادرم مهدی را به مغازه خرازی محل برد و دو تا کادو برای ما خرید که برای مادرم بیاوریم؛ یک اتو و یک قابلمه. من و مهدی با ذوق زیادی آن‌ها را کادو کردیم و وقتی مادرم آمد، به او هدیه کردیم. عزیزالله، خیلی مهربان بود و مهربانی‌اش را بروز می‌داد.

خدایا، همین که تو می‌بینی، کافی است

بعضی همسایه‌ها و نزدیکان با حرف‌هایشان پدر و مادرم را خیلی اذیت می‌کردند. آن‌ها فکر می‌کردند منفعت‌های زیادی برای شهادت برادرهایم به ما رسیده است؛ مثلا می‌گفتند: «برایتان برنج و گوشت آورده‌اند؟» ولی مادرم هیچ‌وقت جوابشان را نمی‌داد و با صبوری و متانت از کنار حرف‌هایشان می‌گذشت؛ فقط می‌گفت: «خدایا! همین که تو می‌بینی، برای من کافی است.»

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم که با هم روزه می‌گرفتیم

مهدی، برادر ششمم بود و سال ۴۴ به دنیا آمد. من دو سال از او کوچک‌تر بودم و به‌خاطر اختلاف سنی کمی که داشتیم، دو تا هم‌بازی و دوست برای هم بودیم. مثل همه بچه‌ها با هم از روی کودکی دعوا هم می‌کردیم و سربه‌سر هم می‌گذاشتیم. هنوز هیچ‌کداممان به سن تکلیف نرسیده بودیم. سحرها بلند می‌شدیم و روزه می‌گرفتیم. روزهایی که با هم خوب بودیم، می‌رفتیم برای افطارمان تنقلات و نوشابه می‌خریدیم و منتظر اذان می‌ماندیم تا خوراکی‌هایمان را بخوریم؛ ولی روزهایی هم می‌شد که بحثمان می‌شد و از لج هم نزدیک افطار روزه‌هایمان را می‌خوردیم.

وصیت کرده بود، پول دوچرخه‌اش را برای کمک به جبهه بدهند

هم مدرسه می‌رفت و هم در مغازه آهنگری کار می‌کرد. دلش می‌خواست کمک‌خرج خانواده باشد. با درآمد خودش یک دوچرخه خرید که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «اگر دوچرخه را پدرم نیاز دارد، بردارد؛ وگرنه بفروشید و پولش را بدهید برای جبهه.» پدرم دوچرخه را یادگاری از مهدی نگه داشت؛ ولی پولش را برای جبهه داد.

ترکش به زانویش خورده بود

سال ۶۱ بود. ظهر وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم مهدی از جبهه آمده است. خیلی خوشحال شدم. من را یواشکی صدا زد توی صندوق‌خانه و گفت: «لباس‌های من را دور از چشم مادر ببر و بشور.»علت را که پرسیدم، گفت: «زانویم ترکش‌خورده و لباسم خونی شده است. اگر مادر ببیند، غصه می‌خورد.» یک‌تکه از گوشت زانویش کنده شده بود. مادرم فهمید و گفت: «تو که هنوز سن‌وسالت به جبهه نمی‌خورد. چرا می‌روی؟» گفت: «من حتما باید بروم.»

وقتی رفت جبهه، یک‌مرتبه بزرگ شد

وقتی 10 سالش بود، اگر غذایش دیر می‌شد، خیلی غر می‌زد و تحمل گرسنگی را نداشت؛ ولی وقتی جنگ شد، یک‌مرتبه بزرگ شد. با وجود اینکه ترکش‌ خورده بود، نترسیده و تحمل کرده بود و دوباره رفت جبهه.
هرچه مادرم دستش را کشید که به جبهه نرود، قبول نکرد.تعداد زیادی نوار از آقای کافی و آقای آهنگران خریده بود. قبل رفتن مادرم به او گفت: «نوارهایت را چه‌کار کنم؟»
گفت: «نوارهایم را به کسی ندهید؛ برمی‌گردم.»

رفت و دیگر برنگشت؛ تا ۱۴ سال بعد که از پلاکش و شالی که مادرم روی زانوی ترکش‌خورده‌اش بسته بود، شناسایی شد و بازگشت. تازه رفته بود توی ۱۷ سال که شهید شد.

قبل رفتن، سفارشم را به همسرم کرد

شبی که می‌خواست برود جبهه، آمد خانه ما. من تازه عروسی کرده بودم. به شوهرم گفت: «خواهرم زهرا، خیلی عزیز است برای ما، یک موقع خواست برود خانه‌مان، حتما ببرش. هر کاری خواست برایش انجام بده. خواهرم در خانه ما خیلی عزیزگرانی بوده است.»

مهدی و عزیزالله هر دو در عملیات محرم مفقودالاثر شدند

مهدی آن زمان ۱۶ سالش بود و عزیزالله ۲۳ سال. با برادرشوهرم، آقای حسن یزدانی که آزاده‌اند، هر سه با هم رفتند برای عملیات محرم. چند روز قبل از عملیات با خانه همسایه ما تماس گرفتند. هر سه در یک گردان بودند. چند روز بعد خبر دادند که هر سه مفقودالاثر شده‌اند. بعد از عملیات عزیزالله با برادرم تماس می‌گیرد و می‌گوید: «من مهدی را در عملیات گم کردم.» می‌رود دنبالش بگردد که خودش هم مفقود می‌شود. می‌گفتند چون آرپی‌جی‌زن بوده احتمالا او را زده‌اند.

هفته‌ای دو بار می‌رفتند اندیمشک تا بتوانند آن‌ها را شناسایی کنند

پدرشوهرم و برادرهایم هفته‌ای دو بار می‌رفتند اندیمشک تا شاید بتوانند آن‌ها را شناسایی کنند؛ ولی بی‌نتیجه برمی‌گشتند. سه ماه بعد نامه برادرشوهرم از عراق آمد. اسیر شده بود. هشت سال بعد هم آزاد شد و برگشت. بعد از بارندگی شدید، رودخانه فصلی دویرج پر آب شده بود.
ازطرفی، عراقی‌ها سد را باز کرده بودند و آب بالاآمده و جریانش تند شده بود. عده زیادی از بچه‌های لشکر امام‌حسین(ع) را آب با خود برده بود. زنده‌ماندن برادرشوهرم هم معجزه
بود. او می‌گفت: «وقتی افتادم در آب، به‌قدری سرم به سنگ‌های کف رودخانه خورده بود که فکر نمی‌کردم زنده بمانم. با حال بدی که داشتم، در خاک عراق من را از آب ‌گرفته بودند و زنده ماندم.»

خوابی که تعبیر شد

شب قبل از شهادت برادرانم، مادرم خواب ‌دیده بود که مهدی و عزیزالله روی دیوار خانه نشسته‌اند و هرچه به آن‌ها می‌گفته بیایید پایین، نمی‌آمدند. آن‌ها دو بال به وسعت خانه‌مان پیداکرده و گفته بودند ما دیگر نمی‌توانیم پایین بیاییم. دیگر متعلق به اینجا نیستیم. وقتی مادرم اصرار به ماندنشان می‌کند، بلند می‌شوند، پر می‌کشند و می‌روند.