گاهی میایستم و به دانشآموزانم در حیاط مدرسه نگاه میکنم. سرشار و رها میدوند. درس میخوانند. درباره موضوعات مختلف صحبت میکنند.
نماز خواندن مامان مناسک مخصوص خودش را دارد. مادرم هرجای خانه نماز نمیخواند و سفت و سخت معتقد است که باید برای نماز خواندن یک جای مخصوص داشـت و بــعدهـا این مـکان شــفاعت آدمـیــزاد را میکند.
نه اینکه آدم ناحسابیای باشمها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار میشدم، لبخند ملیحی میزدم، چند جرعه شیر مینوشیدم، چند تا ماما، بابا میگفتم و بعد عین یک عاقله آدم میخوابیدم؛ اما تمام نقونوقها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی.
زن رو به مردش میگوید: نگاه کن جای ما اینجا نبود. قرار بود ما را به بیمارستانی در مجتمع پزشکی ناصریه ببرند. مرد با نگاهی که غربت در آن موج میزند، میگوید: نگران نباش. خدا با ماست ساره.
میتوانم بگویم همه شهرها و دیههای کشور را دیدم. همه آثار قدیمی و منابع طبیعی و زیباییهای هنری و معماری و تاریخی کشور را با دقت بازدید کردم
گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.
این نه اولین آزمون زندگی است و نه آخری! حتی نمیتوان گفت که سختترین! قسمت ترسناک ماجرا اینجاست که بعد از این قرار است زندگی آنقدر سختتر و پیچیدهتر شود که کنکور و ماجراهایش در آن گم میشود. بعد از این خبرهایی هستند که شما را بیشتر از خبر نتایج کنکور خوشحال یا ناراحت میکنند.
سیمین دانشور نویسنده و مترجم ایرانی در 8 اردیبهشت سال 1300 ش چشم به جهان گشود. سیمین نه به معنا و مفهوم کلیشهای امروزه، بلکه به معنای خود کلمه در خانوادهای ادبدوست و ادبپرور و مرفه میزیست.پدرش پزشکی حاذق و مشهور، مادرش نیز نقاش بود. از همان بدو زندگی با ادبیات فارسی درآمیخته شد.
تازه از مهمانی برگشته بودم. مهمانی خاصی دعوت بودم. طایفه بزرگی را فراخوان داده بودند که فکرشان را جمع کنند، خاطراتشان را مرور کنند و یک شب خاطره از دو شهید طایفهشان برگزار شود.
فصل بهار و اردیبهشت سرآغاز شکفتن طبیعتی است که پس از زمستان و اندکی هم فروردین میرود تا سبز شود و مناظری بکر و دلنشین خلق کند. بخش بزرگی از این سرسبزی و طراوت به گیاهانی اختصاص دارند که در این فصل مردم سمیرم برای برچیدن و بردن و خوردن، دل به کوه و دشت و بیابان میزنند و گاهی برای چیدن برخی از این گیاهان بهویژه «چوئه» تا ارتفاعات بسیار بلند هم بالا میروند.
هر چه با آنها کلنجار میرفت، نمیتوانست لذت درس زبان را به دانشآموزان بچشاند. فیلم پخش میکرد، داستان کوتاه میآورد، تئاتر انگلیسی را با مشارکت خودشان اجرا میکرد اما کارگر نمیافتاد.
از معدود شبهایی بود که خوابم نمیبرد. چهلهزار تومان بابت آزمون کنکور آزمایشی برای بابای مقرریبگیر من زیاد بود! همکلاسیها بالاخره جایی ثبتنام کرده بودند؛ اما من خودم بودم و کتابهای درسیام و کتابهای تست قدیمی که از کتابخانه امانت میگرفتم یا کتابهای تستی که با یکیدو نفر شراکتی میخریدیم و خواندنش را نوبتی میکردیم.