یک معرفی اجمالی از خودتان.
زهرا سادات حجازی هستم فرزند ارشد سردار حجازی، 36 ساله و متولد اصفهان. تحصیلاتم لیسانس علوم اجتماعی است دو فرزند به نامهای محمد امین و هانیه دارم و یک خواهر و برادر به نامهای راضیه و علی.
پدر اصفهانی است و سالها دور از اصفهان….
بله؛ پدر و مادر بنده، سال 61 در اصفهان ازدواج میکنند اما زندگیشان فقط هشت ماه در این شهر به طول میانجامد و بعد از آن برای ماموریت دو ساله راهی مشهد میشوند و بعد از آن اهواز و بعد همدان….
خاطراتی از آن سالها در ذهنتان مانده است؟
بله به طور مثال، خاطراتی که در ذهن من به جا مانده از همدان و سکونتمان در این شهر در سالهای جنگ است. ساختمانی که ما در آن زندگی میکردیم، ساختمانی بود پر از خانوادههای سپاهی که آنها نیز مثل ما همدانی نبودند و برای ماموریت آمده بودند آنجا. یادم هست پدران ما در بازه زمانی یک ماهه دوماهه در حد خیلی کوتاه به خانواده سر می زدند و مجدد راهی مناطق جنگی میشدند.
چرا همدان بودید؟
همدان بودیم چون پدر در زمان جنگ جانشین سپاه سوم قدس بودند. به خاطر نزدیکی به منطقه شاید همدان را انتخاب کرده بودند.
و تا کی همدان بودید؟
سال 68 به تهران آمدیم و تا به امروز هم تهران ماندیم.
و بعد از جنگ هم مشغلههای زیاد با پدر میماند!
بله خیلی زیاد
چقدر متوجه این مشغلهها و فعالیتهای پدر بودید؟
ما در تمام سالهای کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و حتی بعد از ازدواج، متوجه مشغله زیاد پدرم به اشکال مختلف بودیم اما این مشغله به گونهای نبود که ما هیچگاه احساس کمبود و رسیدگی ناقص از جانب ایشان بکنیم، نه تنها به امور منزل، حتی به امور تحصیلی فرزندانشان. پدر تا آخرین روزهای حیات خود، خریدهای منزل را خودشان انجام میدادند و گاها که ما و حتی برادر و دامادهایشان به این موضوع اعتراض میکردیم، جوابشان این بود که من با کمال میل این کارها را انجام میدهم، پس اجازه بدهید کار خودم را بکنم.
دغدغه امور تحصیلیتان را هم داشتند؟
بله، در مورد امور تحصیلی هم اوضاع همین طور بود. از همان نخستین روزهایی که ما وارد مدرسه میشدیم ایشان دغدغهمند مسائل آموزشی ما بودند و با حجم فراوان کاری که داشتند، خودشان را در این امر شریک میدانستند. خاطرم مانده که درس ریاضی ما بر عهده پدر بود و ایشان شب به شب خودش را موظف میدانست در کنار همه خستگیهای به جا مانده از طول روز، با ما تمرین و مساله حل کند و مشکلات درسیمان را برطرف کند؛ شده حتی با شوخی و خنده و سر به سر گذاشتن بچهها. مدت زمانی که گذشت و پدر نوهدار شد، حتی این حس مسوولیت را در مورد فرزندان ما نیز نشان داد به گونهای که مرتب پیگیر امور تحصیلی آنها بود. ایشان مشاور خوبی برای من بودند و من در مورد تحصیل فرزندم همیشه با پدر مشورت می کردم حتی در مورد مدرسهای که قرار بود بچهها بروند. و البته ایشان هم خودشان را موظف به این کار میدانستند.
هر پدری از فرزندانش درخواستهایی دارد. درخواست پدر شما از شما و خواهر برادرتان چه بود؟
درخواست همیشگی پدر از ما، توجه به حفظ ارتباطات خانوادگی و رفت و آمدمان با خانواده و درک اهمیت صلهرحم بود. پدر من خیلی اهل تذکر مستقیم نبودند و در زندگی همیشه با رفتار و انتخابهای خودشان به ما پیام میدادند که چه مسالهای در زندگی ارزش دارد و باید به آن توجه شود و چه مسالهای بیارزش است. صله رحم یکی از مسائل بسیار مهم و مورد توجه ایشان بود تا آنجا که حتی در وصیتنامه خود به این موضوع اشاره و بر آن تاکید کرده بودند. همیشه میگفتند اگر خدای ناکرده سوتفاهمی و اختلاف رفتاری بینتان پیش آمد، نگذارید عمیق شود و سریعا با گذشت و صحبت کردن، آن را حل کنید. معتقد بودند نباید شیطان بین شما فاصله بیندازد. من به صورت عملی این توصیه پدر را هم در زندگی و دوران حیاتشان دیدم و بعد از آن هم در وصیت نامهشان.
بعد از صله رحم درخواست دیگر پدر از خانواده، اهتمام و توجه جدی به مسایل عبادی و معنویمان بود. تاکید ویژهای به نماز اول وقت داشتند. حتی در وصیتنامه خود ذکر کردهاند که توجه کنید و مراقبت کنید از نماز اول وقت که در حل همه امور زندگیتان بسیار کمک کننده است. همچنین برای ارتقای معنوی، ارتباط با اهلبیت را به طور ویژه توصیه میکردند. و البته بسیار زیاد به برپایی روضه هفتگی در خانههایمان تاکید داشتند. خود پدر هم به دلیل ارادت ویژهای که به حضرت زهرا(س) داشتند، سالیانه در منزل روضه برگزار میکردند.
خانواده، چقدر در جریان فعالیتهای پدر بود؟
پدرم خیلی خانواده را در جریان امور کاری خود قرار نمیدادند. حتی به صورت گذرا و اشارهای هم مطرح نمیکردند. به عنوان مثال ما در دوران نوجوانی از پدر زیاد سوال میکردیم که شما در دوران جنگ مسوولیتتان چه بود و چه میکردید ولی به واقع هیچ وقت جواب درست و صحیحی از پدر نگرفتیم. پدر همیشه با خنده میگفت من آن زمان بیسیمچی بودم. به مرور کمی که بزرگتر شدیم، خودمان متوجه شدیم که ایشان مسوولیتهای مهمتری در دوران جنگ داشتند که هیچ وقت دوست نداشتند کسی از آن خبر داشته باشد.
اشاره کردید به همراهی پدر در سالهای جنگ. آیا این همراهی در سالهای بعد از جنگ و در ماموریتهای برون مرزی هم ادامه داشت؟
در ماموریتهای برونمرزی خیر اما خانواده در ماموریتهای درونمرزی در سالهای جنگ همراه پدر بود.
از ماموریتهای برون مرزی پدر بگویید.
خیلی از ماموریتهای برون مرزیشان اطلاع ندارم به جز ماموریت اخیر.
زمانی که لبنان بودند…
بله؛ ماموریت اخیرشان در لبنان از شاخصترین ماموریتهای برون مرزیشان بود. مسوولیتشان آنجا؛ فرماندهی سپاه منطقه بود و شخصا خیلی به این مسوولیت علاقه داشتند و برای آن وقت میگذاشتند. به نحوی تحولات منطقه، دغدغه جدیشان بود و خیلی با علاقه، امور مرتبط به آن را پیگیری و برای بهبود ارتباط با برادران لبنانی، سوری و حتی عراقی تلاش میکردند.
چطور متوجه این دغدغهمندیشان شده بودید؟
اوایل که صحبت این ماموریت برای پدر بود، ایشان اهتمام ویژهای برای یادگیری زبان عربی پیدا کرده بودند. برای ما و خانواده این موضوع واقعا عجیب بود، این که پدر با این سن و این همه مشغله اینگونه ضرورت میداند، عربی را یاد بگیرد در صورتی که نیاز جدی به آن نداشتند و می توانستند به راحتی آنجا از مترجم استفاده کنند. حتی دفترچه جیبی آماده کرده بودند و کلمات محاورهای عربی را در آن یادداشت میکردند و ظرف مدت کوتاهی توانستند پیشرفت چشمگیری در این زمینه داشته باشند آنقدر که در جلسات رسمی با زبان عربی ارتباط صحبت میکردند.
و حتما علاقمند به خدمت در سپاه قدس….
مسلما….در مورد علاقه ایشان برای خدمت به سپاه قدس، همین بس که ایشان با پذیرش این مسوولیت، چندین درجه از رتبه و سلسه مراتب خود پایین آمدند و از آن چشمپوشی کردند. این برای من نشان دهنده علاقه ایشان به خدمت در سپاه قدس و دوما اخلاص ایشان و بی توجه بودن به سلسله مراتبها و مقامهایی که در سپاه مرسوم است، بود. پدرم با پذیرفتم این مسوولیت، فرصت خدمت در سپاه قدس را به تمام این سلسله مراتبها ترجیح دادند.
پدرتان معرفی شدند به یار شهید سلیمانی. این نزدیکی به خاطر فعالیت و همکاری در سپاه قدس بود یا سابقه دیگری داشت؟
خیر، ارادت ایشان به شخص شهید سلیمانی از سالهای بسیار زیادی بود و عمر چندین ساله داشت اما به هرحال در طول این سالها به واسطه شغل پدرم و نزدیکی عمیق ایشان با حاج قاسم، بیشتر شده بود و با ما چشم خود میدیدم که هردو روابط بسیار صمیمانه و دوستانهای با همدیگر دارند. از طرف دیگر با توجه به اینکه از نظر مرتبه نظامی، شهید سلیمانی فرمانده پدر من محسوب می شدند، ولی مواقعی که هر دو را با هم دیدیم، متوجه شدم واقعا ارتباطشان فرای این حرفها و بسیار نزدیکتر و برادرانهتر است. به نوعی هردو تکیه گاه هم و مورد مشورت و مورد اعتماد هم بود. این رابطه برای من به شخصه، واقعا غبطه برانگیز و تاثیرگذار بود.
با این همه علاقه و نزدیکی با خبر شهادت سردار سلیمانی چطور کنار آمدند؟
پدر زمان شهادت و دریافت خبر لبنان بودند، هرچند روز قبلش در جلسهای همراه سردار سلیمانی حضور داشتند و جز آخرین نفراتی بودهاند که قبل از شهادت کنار ایشان بودهاند. نقل میکردند در آن جلسه و در آن شب آرامش و اطمینان عمیقی در گفتار و رفتار حاج قاسم نمایان بوده است. با این حال به خاطر رابطه نزدیکی که در چندسال اخیر پدرم با شهید سلیمانی داشتند، از شنیدن خبر ایشان مدتها بسیار متاثر بودند اما همیشه تاکید داشتند که شهادت آروزی وی و مزد زحمات و مجاهدتهای طولانی او بوده است. مادرم هم تعریف میکنند که به محض دریافت خبرهای اولیه و نامشخص از انفجار در فرودگاه بغداد از رسانهها گفته بودند که حاجی شهید شد.
نگاه سردار حجازی به آینده کشور چه بود؟
نگاه پدر من به آینده کشور همیشه یک نگاه امیدوارانه بود. در برخی شرایط، ما هرگاه گلهای داشتیم، صبورانه به حرفهای ما گوش میدادند و پیشرفتهای کشور در حوزههای مختلف را به ما گوشزد میکردند. همیشه تلاششان این بود که دلایل امیدواریشان به آینده کشور را به ما منتقل و ما را متوجه افقهای پیش رو و آینده درخشان ایران کنند. پدرم در بدترین شرایط ناامید نبودند و اجازه نمیدادند ما هم ناامید باشیم.
چقدر مایل به انتقال مسایل سیاسی به خانواده بودند؟
پدر من تا زمانی که مورد سوال مستقیم قرار نمیگرفتند، اظهار نظری در مورد امور سیاسی نمیکردند ولی خب در هرحال، ایشان مرجع مورد اعتمادی برای همه (از فامیل تا دوستان) بودند. به عنوان مثال زمانی که انتخابات پیش رو بود، خیلیها زنگ میزدند و نظر پدر را در مورد فرد اصلح جویا میشدند. البته پدر هیچ وقت جانبدارانه و قطعی در مورد مساله ای صحبت نمیکردند و بیشتر تلحیل خود را مطرح میکردند و انتخاب نهایی را به عهده خود شخص سوال کننده میگذاشتند. پدرم به هیچ وجه از شخصی جانبداری نمیکردند و گرایشی به هیچ دسته و گروهی نشان نمیدادند.
در مورد مسایل نظامی هم به واقع به کمترین میزان ممکن صحبت میکردند و حتی زمانی که مورد سوال مستقیم در مورد مساله نظامی که اخبارش پخش شده بود و رسانه ای شده بود، قرار میگرفتند، کمترین اطلاعات ممکن را در اختیار ما میگذاشتند حالا چه مصلحت را در آن میدیدند چه به دلیل محدودیتی که داشتند. اگر زیاد هم پیگیر بودیم سعی میکردند با خنده و شوخی همه چیز را تمام کنند.
با پدر بحث سیاسی هم می کردید؟
ورای از همه مباحث سیاسی که در مورد اشخاص و جناح ها با پدر داشتیم، شاخص برای ایشان امر ولایت فقیه بود. پدرم این نکته را بارها و بارها به ما متذکر می شدند و اهمیتش را به ما گوشزد میکردند. تبعیت از ولایت فقیه برای ایشان شاخص و چراغ راه بود. به واقع این توصیه در کلام شهید عزیز، سردار سلیمانی نیز قابل مشاهده و برای ما راهنما و هدایتگری است که فرمودند «از شئون عاقبت بخیری تبعیت از این حکیم و رهبر فرزانه است.»
اگر بخواهید پدر را در چند کلمه تعریف کنید….
پدر من انسانی متواضع، بااخلاص، خوش اخلاق و بسیار مهربان بود. چهرهای که از پدرم درذهن من نقش بسته، چهرهای با لبخند و روی باز است. لبخند جز جدایی ناپذیر چهره پدرم بود.