به گزارش اصفهان زیبا؛ وسط خواستگاری دخترش بود. حواسش رفت پی دستهگلی که کز کرده بود کنج سالن پذیرایی. مریم، تمامقد زیباییهایش را به رخ حاضران در جلسه خواستگاری میکشید و عطرش حسابی پخش شده بود توی هوا. رُزهای قرمز دور مریمها حلقه زده بودند و قربان صدقهشان میرفتند. مادر حواسش به آقای داماد بود. عباس چقدر حیا داشت! تمام مدت سرش پایین بود و چشمهایش لابهلای گلهای قالی دودو میزد. هر بار کمی درجایش تکان میخورد؛ اما سرش همچنان پایین بود.
مادر، پلکی زد. دخترش بله را گفت و عباس شد داماد خانوادهشان. شد پدر سه نوهاش؛ دو پسر و یکی یکدانه دختر. حواسش به او بود؛ به عباس. به ادبش، به احترامی که هیچ وقت در عباس کم نشد، به خوشرویی که کنج صورتش جا خوش کرده بود، به متانتی که هرگز در عباس تمام نشد که نشد.
مادر، پلکی زد. عباس باید میرفت؛ مثل خیلی از رفتنهایی که از نوجوانی تجربه کرده بود. رفتنهای عباس از آنجایی شروع شد که مثل خیلی از همسنوسالهایش دست برد توی شناسنامه و دوسالی گذاشت روی سنش تا زودتر برود جبهه. پلکهایش سنگین شده بود و کلمهها کوه. اشک زانو زده بود پشت پلک.
مادر مثل همه نمیدانست این دیدار، آخرین دیدار او با عباس است. با داماد عزیز و محترمش، با عباس. چند روزی از شهادت سردار علی زاهدی میگذشت. عباس شد فرمانده سپاه لبنان.
پلکهای مادر دیگر توانی نداشت برای برهمخوردن. واژهها انبار شده بودند پشت پلکهایش و مژهها مثل گنجشک بارانخورده خیسِ آب.
همین که توانست به سختی چشم بر هم بزند، حرفها شُره کردند از چشم. کلمهها جلوی چشم مادر رژه میرفتند؛ کمربند آتش، سلسله ساختمان، بمبهای یک تُنی، بیروت و عباس رفت. عباس شهید شد.
برفِ نشسته روی تن کلمهها آب شد. چشمهای به راه افتاد توی چشمهای مادر که نگو و نپرس! چشمهای که توی سنگلاخ بعضی از واژهها حسابی طغیان میکرد. دلش که آشوب میشد، پاهایش به راه میافتاد. عصا میشد کمکِ نفس پاهایش. آرام آرام خودش را میرساند پشت پنجره. دستی میکشید روی سر روسری مشکی و گرهاش را به هر سختی بود محکم میکرد.
پرده را از روی پنجره میزد کنار. حالا دیگر چشمه توی چشمهایش حسابی طغیان کرده بود و اشکها میگذشت از خط و خطوط روزگار که ردش مانده بود توی پهنای صورت و دانهدانه میافتاد توی تار و پود روسری و محو میشد.
عباس کجاست؟! این را از سری که رو میکرد به کنج آسمان و نگاهی که میخکوب میشد توی ابرها که شاید از هواپیمایی که عباس را بغل کرده خبری بشود، میشد فهمید.
چند دستمالکاغذی سفید ساده، مچاله شده بود توی دست چپ مادر و اگر میشد دستمال را فشرد، لابد دلتنگی بود که میچکید از آن. مادر همینکه میدید خبری از هواپیما نیست دوباره برمیگشت به صندلیاش. ابروهایش که به هم میرسید، سرعت سرریزشدن حرفها از چشمها بیشتر میشد. انگار سدی فرو میریخت و سیلی خیز برمیداشت توی همه صورت مادر.
بیرون اتاق انتظار، همهمهای به پا بود. هماهنگیها انجام میشد و کارها یکییکی تیک میخورد. میهمانها چند تا چند و گاهی گروهی وارد میشدند و روی صندلیهای مشخص مینشستند. مهر ماه بود و هوا خیلی خوب دلبری میکرد و خورشید خیز برداشته بود برای غروب.
رفقای عباس، فامیل، آشنا و … همه به استقبال زائر آمده بودند. عباس در بیروت بود و کنار سید حسن نصرالله که خدا انتخابش کرد برای رسیدن به آغوشش. روحش رفت به آسمان و جسم پاکش رسید به نجف و بعد هم کربلا و مشهد و … .
حالا دیگر چندساعتی میشد همه دنیای مادر خلاصه شده بود توی پنجره اتاق انتظار برای دیدن تابوت سهرنگ دامادش.
صدایش آرام بود و اسیر واژههایش. مادر فقط دنبال یک نقطه اتصال بود. جایی که آسمان دست بیندازد دور گردن زمین و هواپیما روی باند فرودگاه بنشیند.بالاخره خبر رسید که عباس همین نزدیکیهاست. مادر باید میرفت بیرون اتاق انتظار. پدر نوههایش و همدم دخترش نزدیک بود؛ خیلی نزدیک.پلکی زد؛ اما سخت، سخت و خیلی سخت. عباس را دید، عباس مثل همان بار اول که مادر را دید خجالتزده بود. پیشانیاش برق میزد. نگاهش مهربان بود و صدایش دلنشین. عباس آمد و خیلی زود مثل پروانهای سبکبال نشست روی شانههای آدمها، توی پرچم سهرنگ.
مأموریت تمام شد. عباس رسید به خانه. رسید به رفقایش. مادر آب شد؛ اما این بار برای دخترش، برای نوههایش، برای پدر عباس و برای خود عباس.
دست راست مادر روی عصا و دست چپ به سختی رفت توی هوا. عباس خندید. همان خنده قشنگش. مادر بیشتر که دست تکان داد، عباس بیشتر دور شد. عباس رفت…




