گفت‌وگو با حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمد معتمدی، امام‌جماعت مسجد خُلدِبَرین، درباره پدر و برادر شهیدش

آن‌که عشق را جان داد

در محله درب‌کوشک و کوچه‌های کهن اصفهان، شهری که عطر دعا و اندیشه در هوایش جاری است، خانواده‌ای زیسته‌اند که علم و ایمان، دو بال پروازشان بوده است، خانه‌ای ساده، اما روشن از نور کتاب و قرآن؛ جایی که صدای مناجات پدری عالم با زمزمه‌های نوجوانی عاشق درهم می‌آمیخت.

تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
آن‌که عشق را جان داد

به گزارش اصفهان زیبا؛ در محله درب‌کوشک و کوچه‌های کهن اصفهان، شهری که عطر دعا و اندیشه در هوایش جاری است، خانواده‌ای زیسته‌اند که علم و ایمان، دو بال پروازشان بوده است، خانه‌ای ساده، اما روشن از نور کتاب و قرآن؛ جایی که صدای مناجات پدری عالم با زمزمه‌های نوجوانی عاشق درهم می‌آمیخت؛ پدری که با وضو بر منبر می‌رفت و سخنش از چشمهٔ یقین می‌جوشید و پسری که با وضو به جبهه رفت و ردّی از خود جز عطر شهادت برجا نگذاشت.

اینجا سخن از خاندان معتمدی است، خاندانِ علم و اخلاص؛ پدری که در سخت‌ترین سال‌های اختناق، چراغ دین را در دست گرفت و بااحتیاط و تقوا راه علم را پیمود و فرزندی که در نوجوانی، دل از دنیا برید و درراه خدا به ابدیت پیوست.

در این گفت‌وگو، پسر این خانواده، حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمد معتمدی، امام‌جماعت مسجد خُلدِبَرین و مدرس حوزه، ما را به سفری در خاطره‌ها می‌برد، سفری از حجره‌های حوزه تا خاک‌ریزهای جبهه، از زمزمه‌های پدرانه تا اشک‌های داغ شهادت؛ گفت‌وگویی که نه‌تنها روایت زندگی دو عزیز ازدست‌رفته بوده، بلکه یادآور نسلی است که با ایمان و اخلاص، تاریخ را معنا کرد.

از پدر برایمان بگویید؛ اینکه چه سالی متولد شدند و در چه خانواده‌ای رشد یافتند؟

پدرم مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج شیخ مهدی معتمدی از علمای اصفهان بودند. ایشان سال ۱۳۰۱ در اصفهان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدند؛ پدرشان هم به شغل قنادی مشغول بودند.

ایشان در چه مقاطعی و نزد کدام استادان به کسب علم پرداختند؟

مرحوم پدرم، درسشان را از مکتب مرحوم ملاعباس در مسجد میرزاباقر واقع در خیابان مسجدسید اصفهان شروع کردند؛ سپس وارد دبستان ایران شدند و در دوره دبستان از شاگردان ممتاز بودند. مدیر مدرسه، مرحوم برهان‌الدین مهدوی، با دیدن توانایی ایشان ضمن تقدیر فراوان، کارهای دفتری مانند کارنامه‌نویسی، معدل‌گیری و مانند این‌ها را به ایشان واگذار می‌کند. پدربزرگم اصرار می‌کنند که ایشان پس از دوران دبستان، وارد حوزه کسب‌وکار شوند؛ اما به اصرار و پیگیری بعضی از اقوام که آگهی ممتازی ایشان را در روزنامه دیده بودند، در هنرستان صنعتی در رشته فلزکاری تا اخذ دیپلم ادامه تحصیل می‌دهند.

از چه زمانی مسیر زندگی‌شان تغییر می‌کند و علاقه‌مند به درس‌های حوزوی می‌شوند؟

زمانی که دیپلمشان را می‌گیرند، مصادف با دوره اختناق سلطنت پهلوی و محدودیت شدید مجالس مذهبی بوده است؛ ولی ایشان موفق به شرکت در مجالس مذهبی و سخنرانی حجج‌اسلام آقایان ملامحمدکاظم مروج، صدیقین، خادمی، طیب، جعفری و سید حبیب‌الله روضاتی می‌شوند. این جلسه‌ها تأثیر فراوانی در جهت‌دهی به زندگی ایشان داشته است.

بعد از گرفتن دیپلم مشغول به کار نشدند؟

ایشان می‌گفتند که پس از اخذ دیپلم به فکر ورود به ادارات دولتی می‌افتند؛ اما در یک روز جمعه در مجلس وعظ مرحوم آقای روضاتی شرکت می‌کنند. ایشان قضیه صفوان جمال و کرایه‌دادن شترهایش به هارون‌الرشید را بیان می‌کنند. شنیدن این قضیه ایشان را از رفتن به ادارات دولتی منصرف می‌کند.

با این اوصاف بالاخره چه‌کاری را انتخاب می‌کنند؟

مرحوم پدرم ابتدا دوسالی به کسب آزاد مشغول می‌شوند؛ اما به‌خاطر علاقه شدید به تحصیل علوم دینی، با حمایت برخی اقوام و اجازه والدین وارد حوزه علمیه قم می‌شوند و حدود ۱۶ سال به تحصیل می‌پردازند.

در دوران تحصیل، از محضر چه استادانی بهره‌مند شدند؟

از درس بزرگانی همچون آیات عظام، بروجردی، امام‌خمینی، داماد و گلپایگانی بهره‌مند شدند.

چه زمانی به اصفهان برگشتند؟

بعد از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی به اصفهان مراجعت می‌کنند.

و به چه‌کاری مشغول می‌شوند؟

در اصفهان ضمن اینکه امام‌جماعت مسجد بودند، به تدریس، فعالیت‌های تبلیغی در منابر و مدارس و تألیف کتاب‌های دینی مشغول بودند و از درس آیات عظام بهبهانی، خادمی، طیب و صافی بهره‌مند شدند.

پدرتان هم در همین مسجدی که خودتان امام‌جماعت هستید، اقامه نماز می‌کردند؟

بله؛ ایشان امام‌جماعت مسجد خلدبرین و همچنین مسجد ذکرالله بودند. ایشان در هر سه نوبت جماعت، پس از نماز، منبر کوتاهی مشتمل بر بیان یک مسئله فقهی، یک حدیث و توسل به اهل‌بیت(ع) داشتند. ایشان هم در رعایت احکام و موازین دینی محتاط بودند و هم در بیان احکام و احادیث، حتی در ذکر مصیبت نیز با رعایت احتیاط و تقید به استفاده از منابع معتبر ذکر مصیبت می‌کردند؛ ازاین‌رو مورد اعتماد مردم بودند و بسیاری از مؤمنان اهل احتیاط در نمازجماعت ایشان شرکت می‌کردند.

در صحبت‌هایتان به تألیف‌های ایشان اشاره کردید. چند مورد از آن‌ها را برایمان بگویید.

ازجمله تألیف‌های ایشان، کتابی به نام اعتقاد ما، راجع به اصول دین و مذهب استدلالی است؛ همچنین کتاب تعلیمات دینی که مشتمل بر علوم سه‌گانه اختصاراً است و کتاب 40 حدیث که مشتمل بر 40 حدیث و 40 داستان بوده از تألیف‌های پدرم است؛ دو کتاب کوچک هم دارند که یکی، راجع به وسواس و نجات از شیطان و دیگری، درباره آداب و ارقام وصیت است.

چه خاطره‌هایی از پدر در ذهن دارید؟

پرهیز شدید از گفتن و شنیدن غیبت و حتی حرف‌های بیهوده و شوخی‌های بیجا و حساب‌نشده؛ عادت به تهجد و مناجات، اهتمام به استفاده کامل از فرصت‌ها و اجتناب از اتلاف عمر؛ ایشان همیشه در حال مطالعه بودند و به علامت‌گذاری و نکته‌برداری در حال مطالعه اهتمام فراوان داشتند؛ همچنین احتیاط فراوان در مصرف وجوه شرعی و احتیاط در حق‌الناس و اهتمام به رعایت مستحبات و آداب دینی در همه زمینه‌ها ازجمله صفات و خاطره‌هایی بوده که از ایشان همیشه در ذهن بنده باقی است.

پدرتان در چه تاریخی به رحمت خدا رفتند؟

ایشان سیزدهم بهمن ۱۳۹۵ به رحمت خدا رفتند.

از برادر شهیدتان هم برایمان بگویید. ایشان در چه سالی به دنیا آمد و در چه سالی به شهادت رسید؟

برادرم، شهید محمدرضا معتمدی، متولد ۱۵اردیبهشت‌۱۳۵۱ بود. ایشان در ۱۶سالگی (۲۹فروردین۱۳۶۷) در اروندرود به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.

ایشان چندمین فرزند خانواده بود و در چه مقطعی درس می‌خواند که به جبهه رفت؟

محمدرضا، فرزند چهارم بود. اول دبیرستان درس می‌خواند که به‌عنوان بسیجی و امدادگر به جبهه رفت و پس از مدت کوتاهی به شهادت رسید.

به‌غیراز تحصیل فعالیت دیگری هم داشت؟

فعالیت خاصی نداشت. به اقتضای سنش به ورزش علاقه‌مند بود و فوتبال‌بازی می‌کرد.

از خاطره‌های کودکی برادرتان چه چیزهایی به یاد دارید؟

محمدرضا از همان کودکی خیلی به فکر کمک به دیگران بود؛ مثلا اگر در روضه‌ای شرکت می‌کرد و شام می‌دادند، شامش را در راه به کارتن‌خواب‌ها و افراد نیازمند می‌داد. او به حضرت‌زهرا(س) علاقه زیادی داشت؛ عاقبت نیز مانند آن حضرت، قبر و نشانی از خود باقی نگذاشت.

پدر و مادر چگونه به رفتنش رضایت دادند؟

۱۶ سال بیشتر نداشت. با تبلیغات زیاد و دعوت امام خمینی مثل خیلی از جوانان با تغییر در شناسنامه و بالابردن سنش، ثبت‌نام کرد و با آموزش رزمی مختصری در بسیج و آموزش کوتاه امدادگری و اصرار زیاد به پدر و مادر، توانست رضایت آنان را به‌دست آورد و به جبهه برود.

از خصوصیات اخلاقی‌اش بگویید.

او اهل معاشرت و ارتباط با دوستان بود و با آنان به دوچرخه‌سواری یا تفریح‌های دیگر می‌رفت. از غیبت دیگران به‌شدت متنفر بود و اگر در جمعی صحبت از عیوب دیگران می‌شد، به‌شدت مخالفت و اعتراض می‌کرد. در جلسه‌های روضه مسجد، آن زمان که استکان‌ها را در تشت می‌شستند، او و دوستش استکان‌ها را یکی‌یکی زیر شیر آب با رعایت بهداشت می‌شستند و مردم خیلی از این کارشان خوششان می‌آمد. برای خدمتی که در روضه می‌کرد، اگر صاحب‌مجلس حق‌الزحمه‌ای می‌پرداخت، قبول نمی‌کرد و اگر اصرار می‌کردند و مجبور به گرفتن پول می‌شد، آن را صرف مسجد یا روضه دیگری می‌کرد.

دوستان و اقوام خاطره‌ای از او نقل کرده‌اند؟

دوست صمیمی او می‌گفت: «آخرین دیدار ما در پارک شهید رجایی بود. پیدا بود که می‌خواست از دنیا دل بکند. ساعتش را که خیلی دوست داشت، به من داد و گفت: من می‌روم جبهه؛ این برای تو باشد. من به شوخی به او گفتم: می‌خواهی شهید شوی؟ و او تنها خندید و رفت.»

با توجه به اینکه محمدرضا مفقودالاثر شد، پدر و مادر شهادت ایشان را چگونه پذیرفتند؟

تأثیر شهادتش بر پدر و مادر بسیار شدید بود. پدر از همان زمان بسیار شکسته شدند و این مصیبت تا آخر عمر بر ایشان سنگینی می‌کرد؛ ولی بالاخره صبوری کرده و اظهار ناشکری نکردند. پدر تا آخر عمرشان به یاد او 10 روز به ماه رمضان مانده، یک دهه صبح‌ها در منزل، روضه‌خوانی داشتند و به مناسبت‌های مختلف برایش خیرات می‌دادند.