به گزارش اصفهان زیبا؛ ساعت بهوقت جدال آفتاب و شرجی بهمنشیر است. زن کنار دیوار سیمانی حیاط، روی چهارپایه چوبی نشسته و ماهی سرخ میکند. گاهگاهی هم تکهماهی سرخشدهای را در دهانش میگذارد. صدای چرخش کلید و بازشدن در حیاط به گوش میرسد. مرد درحالیکه کیسه پلاستیکی مشکی در دست دارد، وارد میشود. زن تکهماهی سرخشدهای را به دهان میگذارد و میگوید: «خدا قوت! اومدی؟!»
مرد سری تکان میدهد و بهطرف شیر آب کنار درخت نخل میرود و روی لبه سیمانی باغچه مینشیند. زن با گوشه شال عربیاش عرقهای پیشانی را پاک میکند و ادامه میدهد: «امروز رفتوم بازار. ماهی تازه آورده بودن.»
مرد شیر آب را باز میکند و بیمحابا صورتش را به زیر آب میبرد؛ اما فریادزنان خود را به عقب پرتاب میکند.
– پ چته مرد؟! مگه نمیبینی ظهره، آب جوشه؟ گیج میزنیها!
مرد پاسخی نمیدهد و شیر آب را میبندد. زن درحالیکه زیرچشمی مرد را زیر نظر دارد، با لحن شیطنتآمیزی ادامه میدهد: «شیر و حلوا خریدوم برا فردا که هادی میاد.»
مرد بیآنکه کلامی بگوید، بلند میشود و بهطرف اتاق میرود. زن رو به مرد میخندد و میگوید: «حالا چته مث بچهها بغ کردی؟! مگه نمیبینی برا توام شوریده گرفتوم داروم سرخ میکنوم؟» و تکهای ماهی سرخشده بهطرف مرد میگیرد و با خنده میگوید: «بیا یه کم بخور تو دلت نمونه تا سر سفره.»
مرد بیاعتنا به حرف زن وارد اتاق میشود. زن با خنده سری تکان میدهد و ماهی را خودش میخورد و بعد ماهیهای سرخشده را برمیدارد و به داخل خانه میرود. پنکه سقفی انگلیسی قرقرکنان انگار میخواهد قدمتش را به رخ بکشد، در حال تاب خوردن است و مدام ریسههای ترگلورگل رومیزی روی طاقچه را به بازی میگیرد.
زن سفره را پهن میکند. سبزیخوردن، نان و برنج سر سفره میگذارد. به آشپزخانه میرود و با دیسی پر از ماهی سرخشده برمیگردد. به طاقچه که میرسد، رومیزی را که باد پنکه سُرداده سمت پایین مرتب میکند و رو به قاب عکس روی طاقچه میگوید: «هادی، عزیز ننه، دلت نخوادها! فردا بیای، برات قلیه ماهی درست میکنوم.»
دیس ماهی را سر سفره میگذارد و با صدای بلند میگوید: «حاجی، بیا. سفره پهنه. نعمت خدا معطله» و به آشپزخانه میرود. اندکی بعد با پیشدستی پر از خرما به اتاق میآید و درحالیکه خرماها را سر سفره میگذارد، میگوید: «پ حاجی، نیومدی؟!»
چند لحظهای به در اتاق خیره میشود. بعد سری تکان میدهد و لا اله الا الله میگوید و به سمت اتاق میرود. در اتاق را باز میکند. مرد را میبیند که کنار عکس بزرگی از هادی در لباس غواصی نشسته است. مرد چفیه و پلاک هادی را از صورتش جدا میکند و با چشمان پر از اشک به زن نگاه میکند. زن با چشمهای از تعجب بازشده، مرد را نگاه میکند.
شانههای مرد به لرزه میافتد و صدای هقهق گریه مرد با قرقر پنکه انگلیسی در جدال میافتد. زن درحالیکه اشک از چشمهایش جاری میشود، گوشه پیراهنش را در میان انگشتانش میچلاند. صدای قرقر پنکه انگلیسی پرزورتر میشود. رومیزی روی طاقچه دیگر طاقت استقامت ندارد و در حال سرخوردن است. زن خمیده و با سرعت به سمت حیاط میرود و کنار شیر آب عُق میزند. همه ماهیهایی را که خورده بالا میآورد.
پنکه انگلیسی پیروزمندانه میچرخد و قرقرکنان نعره میزند. رومیزی گلگلی دیگر طاقت ندارد و در حال سرخوردن است؛ اما گوشه رومیزی به قاب عکس هادی گره میخورد، استوار میماند. پنکه از نفس افتاده، سقوط میکند.