رودررو با «حسن محمدی» و روایت رفاقتش با شهید حسن شوکت‌پور:

بدون پا هم، پای‌کار جنگ بود!

همه آدرس او را می‌دهند؛ «حسن محمدی»! رزمنده‌ای که شاید از همه بچه‌های لشکر امام‌حسین‌(ع) به شهید حسن شوکت‌پور نزدیک‌تر و با او هم ایاق‌تر بوده است.

تاریخ انتشار: 14:38 - چهارشنبه 1402/03/24
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
بدون پا هم، پای‌کار جنگ بود!

همه آدرس او را می‌دهند؛ «حسن محمدی»! رزمنده‌ای که شاید از همه بچه‌های لشکر امام‌حسین‌(ع) به شهید حسن شوکت‌پور نزدیک‌تر و با او هم ایاق‌تر بوده است.

پیداکردنش سخت نیست، شماره‌اش را که می‌گیری، زنگ دوم که می‌خورد، گوشی را برمی‌دارد؛ اما صدای ضعیفش می‌گوید هفته‌ای یکی‌دو بار دیالیز، نای صحبت‌کردن را از او گرفته و عجیب کم‌رمقش کرده است.

اسم شهید شوکت‌پور که می‌آید، همه حواسش را از بیماری‌اش دور می‌کند و می‌گوید: «حاج‌حسن خیلی گردن ما حق دارد… خیلی!» و همین بهانه‌ای می‌شود که دعوتمان کند به خانه‌اش در بیست‌وششمین کوچه خیابان هشت‌بهشت شرقی؛ در گرماگرم یک روز خرداد.

از میوه‌های رنگارنگ تابستان و شربت بهارنارنج روی میز و قاب عکس حسن‌آقا که بگذریم، چاشنی صحبت‌هایمان اما شیرینی رفاقتشان است، رفاقتی که به قول حسن محمدی حتی توی بالشت زیرسرشان هم تقسیم می‌شد. / حسن محمدی

«بیشتر وقت‌ها باهم بودیم؛ حتی موقع خواب بالشت‌هامون یکی بود. شب‌هایی که توی سنگر باهم بودیم، یک پتو مچاله می‌کردیم و هردو سرمان رو روی اون می‌گذاشتیم.» آشنایی «حسن محمدی» با «حسن شوکت‌پور» اما از «اهواز» شروع می‌شود؛ از «دفتر استاندار وقت».

از همان روزی که با شهید سید محمود ضابط‌زاده، مسئول پشتیبانی می‌روند استانداری اهواز و متوسل می‌شوند به «سیدمحمد غرضی» تا خط خالی از امکانات دارخوین و بچه‌های اصفهان را دریابد و غرضی، حسن شوکت‌پور را مأمور این کار می‌کند تا برود و از نزدیک خط را ببیند، کم‌وکاستی‌ا‌ش را بررسی کند و گزارشش را برای آقای غرضی ببرد.

محمدی می‌گوید: «تازه خط را تحویل گرفته بودیم. امکاناتمان صفر بود. نه قایق داشتیم، نه خودرو و نه حتی اسلحه و مهمات. حسن شوکت‌پور شد فرشته نجاتمان!» حضور شوکت‌پور و ماندنش در بین بچه‌های اصفهان از همان‌جا کلید می‌خورد؛ از روزی که غرضی دستور رفتنش به خط دارخوین را می‌دهد.

«رفته بودیم پیش استاندار اهواز برای پیگیری و گرفتن تدارکاتی که برای عملیات نیاز داشتیم؛ ازجمله خودرو. گفتیم: “ما در منطقه این‌قدر خط داریم و این‌قدر امکانات، اما کم‌و‌کاستی‌هایمان بیشتر است. شرایط‌ را به‌صورت کامل برایش توضیح دادیم. ” آقای غرضی پرسید: “در حال حاضر چه نیازهایی دارید؟” گفتیم: “ما همه‌چیز می‌خواهیم؛ از اسلحه و مهمات بگیر تا وسیله نقلیه!” حرف‌ها که تمام شد، آقای غرضی به آقای شوکت‌پور که آن زمان معاون اجرایی‌اش در استانداری اهواز بود، مأموریت داد که برود از خط دارخوین بازدید کند. گفت: “برو ببین بچه‌های اصفهان امکانات چی دارند، چی ندارند؟ شرایطشون چیه؟ همه‌چیز را به‌صورت کامل برای من گزارش کن و بیا.”آقای شوکت پور عصر همان روز آمد دارخوین و جلسه‌ای با حضور برخی از بچه‌ها ازجمله حسین‌آقا (شهید خرازی)، آقای ضابط‌زاده، من و حاج‌مصطفی ربیعی برگزار شد. توی آن جلسه گزارشی از مایحتاج موردنیاز برای عملیات و تجهیز بچه‌ها ارائه شد و آقای شوکت‌پور در جریان بیشتر مسائل قرار گرفت.»

با حضور شوکت‌پور در بین بچه‌های اصفهان و حمایت جدی ایشان از لشکر امام‌حسین(ع)، شرایط آن‌ها خیلی بهتر می‌شود و با امکاناتی که در اختیارشان قرار می‌گیرد، وضعیتشان برای انجام یک عملیات خوب، یعنی عملیات فرماندهی کل قوا و بعدازآن شکست حصر آبادان تغییر بهتری می‌یابد؛ تا آنجا که به گفته محمدی، «حسن شوکت‌پور فرشته نجات بچه‌های اصفهان در آن روزها می‌شود.»

شوکت‌پور از همان روزها کم‌کم عضوی از لشکر امام‌حسین(ع) و یکی از نیروهای کاردرست حاج‌حسین خرازی در سمت فرماندهی لجستیک می‌شود.

او اگرچه اصالتا اهل سمنان بود، اما حضورش در بین بچه‌رزمنده‌های اصفهان باعث می‌شود محبوبیت ویژه‌ای را در بین لشکر امام‌حسین(ع) و فرمانده آن، حسین خرازی داشته باشد.

«آقای شوکت‌پور، شیفته حاج‌حسین خرازی شده بود و هر کاری که حاج‌حسین بهش می‌گفت، بدون درنگ می‌گفت چشم؛ سمعا و طاعتا!» بچه‌های اصفهان هم جای خودشان را توی دل حاج‌حسن بازکرده بودند.

طوری که آن‌ها را خیلی دوست داشت. «همیشه می‌گفت بچه‌های اصفهان گیرایی خیلی خوبی دارند و خیلی زود متوجه حرف‌های من می‌شوند و مطلب را می‌گیرند. می‌گفت این بچه‌ها هرکاری را که بخواهم، فوری انجام می‌دهند.»

شخصیت عجیب‌‌غریب حسن شوکت‌پور برای حسن محمدی هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها از جنگ، قابل‌توجه است. او در عملیات والفجر8 از ناحیه گردن، قطع نخاع می‌شود؛ اما همچنان پای کار جنگ می‌ماند.

«ما بیشتر وقت‌ها شوکت‌پور را در حین عملیات و در خط‌مقدم می‌دیدیم؛ حتی زمانی که قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد و با شرایط سختی که داشت، آمدن به جبهه را ترک نکرد.»

روایت خستگی‌ناپذیربودن شوکت‌پور و ماندن در میدان جنگ درست زمانی که باید عقب می‌ماند و جنگ را از همان تهران و آسایشگاه جانبازان ثارالله به نظاره می‌نشست، واقعیتی است که با اشک‌های محمدی همراه و بر زبانش جاری می‌شود.

«کربلای 5 بود. حاج‌حسن با ویلچر آمده بود. باهم رفتیم خط. یک‌لحظه چنان بمبارانی شد توی خط که زمین و زمان به هم رسید. توی آن شرایط تنها و تنها نگران آقای شوکت‌پور بودم. شرایط او با من که روی پاهای خودم بودم و راحت می‌توانستم جایی کمین بگیرم، خیلی فرق داشت. آمده بود حاج‌حسین خرازی را ببیند. پیام داده بودند به حسین که بیاید. حسن آمده و منتظرش است. وقتی رسید، نشست توی ماشینی که آقای شوکت‌پور داخل آن بود و یک کالک از عملیات و منطقه عملیاتی باز کرد. شاید باورتان نشود؛ ولی نزدیک یک ساعت حسین خرازی و حسن شوکت‌پور زیر آتش دشمن توی ماشین نشسته بودند و درباره عملیات کربلای 5 باهم صحبت می‌کردند.»

حاج‌حسین خرازی هم ازنظر عملیاتی و هم ازنظر پشتیبانی، حسن شوکت‌پور را قبول داشت و روی او در سخت‌ترین شرایط جنگ حساب می‌کرد و از او نظر می‌گرفت.

«شمه فرماندهی خیلی خوبی داشت. کار عملیاتی را هم خوب بلد بود. هنرش را داشت. چه ازنظر نظامی و چه ازنظر پشتیبانی و لجستیک. در کل، آدم کاملی بود. همین شده بود که آقای شوکت‌پور به حاج‌حسین هم خیلی نزدیک شده بود و بسیاری از مسائل را با هم‌فکری او حل می‌کرد.»

آقای شوکت‌پور دغدغه‌های زیادی داشت. اما همه هم‌وغمش، بچه‌های مردم بود. به هر شکلی تلاش می‌کرد شرایط بچه‌ها را فراهم کند تا بتوانند توی خط بایستند و مقاومت کنند.

«یک روز، صبح قبل از عملیات از من خواست با کمک خودش، سرویس‌های بهداشتی را تمیز کنیم. می‌گفت چون بچه‌ها دارند آماده رفتن به عملیات می‌شوند، باید سرویس‌های بهداشتی و حمام‌ها تمیز باشند که بچه‌ها پاک و طاهر بروند. می‌گفت بچه‌ها باید توی خط پاک باشند.»

آن‌طور که محمدی تعریف می‌کند حسن شوکت‌پور بیشتر از آنکه به فکر خودش و عقبه‌اش باشد، به فکر بچه‌های توی خط بود و از همه مهم‌تر، عجیب دغدغه غذای بچه‌ها را داشت. «عقیده آقای شوکت‌پور این بود که باید خودمان را از هر لحاظ فدای بچه‌ها کنیم و هر کاری از دستمان برمی‌آید، دریغ نکنیم.»

او حالا از ارادت آقای شوکت‌پور به بچه‌بسیجی‌ها بیشتر می‌گوید: «یک روز من و آقای شوکت پور باهم از خط برمی‌گشتیم. خیلی خسته بودیم. قرار شد برویم یک دوش بگیریم. وقتی رسیدیم یکی از گردان‌ها که آن‌ها هم از خط برگشته بودند، داخل حمام بودند. آقای شوکت‌پور تا چشمش به بچه‌ها افتاد، به من گفت: “بچه‌بسیجی‌ها را من لیف می‌زنم، شما آب بریز. ان‌شاءالله شفاعتمون رو بکنند”.»

گذشت شهید شوکت‌پور هم حرف برای گفتن زیاد دارد. یک نمونه‌اش زمانی است که او تلویزیون خانه خودش را فرستاد جبهه.

«یک‌بار رفته بودیم قرارگاه حمزه دیدن آقای شوکت‌پور. آن زمان تازه ازدواج کرده بود. به من گفت: “امشب جایی برنامه نگذارید، دعوتید منزل ما.” زندگی بسیار ساده و معمولی داشت. موقع خداحافظی به من گفت: “من چند وقت پیش رفته بودم پیش بچه‌های زرهی لشکر. یکی از بچه‌ها از من طلب تلویزیون کرد. حالا تصمیم گرفته‌ام تلویزیون خانه‌ام را به آن‌ها بدهم. شما بی‌زحمت این تلویزیون را ببر و به آن‌ها تحویل بده و بگو این را آقای شوکت‌پور برای شما داده است.” یک تلویزیون سیاه‌سفید 14 اینچ بود. گفتم: “خانمت اینجا تنهاست، بگذار تلویزیون رو داشته باشی.” گفت: “نه! من یک تلویزیون برای خانه می‌خرم”.»

عملیات والفجر 8 اما نقطه مجروحیت هردوی آن‌هاست. «عملیات والفجر 8 توی فاو بودیم. یک روز قبل از شروع عملیات به حسین‌آقا (شهید خرازی) گفته بودم می‌خواهم با بچه‌های نیروی پیاده بروم خط؛ اما او خیلی دلش راضی نبود. دلیلش این بود که ما هم نیروی قدیمی بودیم، هم نیروی پشتیبانی و هم درباره بسیاری از مسائل توجیه. به‌هرحال حسین‌آقا رضایت داد. ما رفتیم سلاح و تجهیزات گرفتیم. یک بی‌سیمچی هم به ما معرفی شد؛ به‌علاوه چند نفر دیگر. گفتند شما مسئول این‌ها هستید، مهمات‌ها را هم ببرید توی فاو. توی قایق بودیم به‌سمت اروند که یک‌مرتبه گلوله‌ای خورد وسط قایق. بی‌سیمچی‌مان شهید شد و البته راننده قایق. مدتی که گذشت، متوجه شدم پای خودم هم مجروح شده است. به‌هرصورت با قایق ما را آوردند این‌طرف اروند و بعد رساندند بیمارستان. آن روز آقای شوکت‌پور تا خود بیمارستان همراهم بود. یادم هست توی آن وضع‌و‌حال که من بودم، با خنده گفت: “حسن! چیزیت نشده؛ فقط یک‌راست رفتی تهرون.” همین هم شد؛ یک‌راست رفتیم تهران.»

حسن شوکت‌پور هم توی همان عملیات مجروح می‌شود؛ از ناحیه گردن! وقتی رفته بودند کمک یکی از گردان‌هایی که در آن عملیات محاصره شده بود.

«حسین‌آقا، شهید شوکت‌پور و شهید قوچانی و چند نفر دیگه را بسیج کرده بود که بروند مواظب بچه‌های مردم باشند که مبادا اسیر یا شهید شوند. آقای شوکت‌پور همان‌جا، یک تیر می‌خورد و معلولیتش از ناحیه گردن و نخاع از همان‌جا شروع می‌شود.»

شوکت‌پور در عملیات والفجر ۸ بر اثر اصابت ترکش توپ قطع‌نخاع شد؛ اما شوق شهادت او را با همان صندلی چرخ‌دار نیز به پشت خاک‌ریزهای دفاع از ایران کشاند و تا پایان دفاع‌مقدس در جبهه‌ها و کنار هم‌رزمانش ماند.

او که با پایان جنگ به سمت فرماندهی لجستیک نیروی مقاومت و جانشین فرماندهی آماد نیروی زمینی سپاه منصوب‌ شده بود، درحالی‌که بیش از دو ماه از رحلت امام نگذشته بود، براثر عفونت شدید کلیه، در سحرگاه ۲۹ مرداد ۱۳۶۸ در بیمارستان بقیه‌الله به شهادت رسید و در زادگاهش درجزین به خاک سپرده شد.

«آقای شوکت‌پور با همه شرایط سختی که بعد از جانبازی و ویلچرنشینی داشت، همچنان به جبهه سرکشی می‌کرد و فعالیت‌هایش را مثل قبل انجام می‌داد. عشق و علاقه عجیبی به جبهه داشت و به بچه‌ها بیشتر!»

محمدی حالا بیشتر از آنکه به بیماری‌اش، دردها و کلیه‌ای که در نوبت پیوند آن است، فکر کند، به این فکر می‌کند که آقای شوکت‌پور همین چند شب پیش و وسط همه دردکشیدن‌هایش به خوابش آمده وگفته است: «ناراحت نباشیا… خوب می‌شی!»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + 11 =