به گزارش اصفهان زیبا؛ چشمهایم پف کرده بودند و صورتم ورم کرده و نم ته چشمانم انگار همانجا جا خوش کرده بود. چند ساعتی بود روی پلههای صحن نشسته بودم.
چه خوب که اینجا توی حرم وقتی به هر دلیلی گریه میکنی همه فکر میکنند این عادیترین کاری است که آدمها اینجا بلدند و باید همین اشکها باشد، آخر اینجا حرم است و آدمها آمدهاند دل سبک کنند و هیچ اهمیتی ندارد که برای چه گریه میکنی.
بیخیال همهچیز بودم. لحظهای روی برگرداندم، چشم از ضریح برداشتم. کنارم خانم جوانی نشسته بود درست همسنوسال خودم. چشم در چشمش شدم، میان همان چهره درهم کشیده و تمام غمهایی که ته دلم بودند لبخندی زدم، آه کشیدم.
دستم را گرفت و عجیب آشنا نگاهم کرد. نمیدانم چه شد و دیگر هیچ نفهمیدم. خودم را انداختم توی بغلش. دوباره شروع کردم به گریهکردن. چند دقیقه طول کشید، بعد خجالت کشیدم و خودم را جمعوجور کردم.
اطرافم را نگاه کردم. _ببخشید شما رو ناراحت کردم اصلا نفهمیدم چی شد _خواهش میکنم نفرمایید، همه ما اینجاییم تا دل سبک کنیم پیش آقای غریب. تا گفت «غریب» دوباره به ضریح نگاه کردم، گویی چیزی از توی سینهام کنده شد.
من هفت سالی است مشهد زندگی میکنم. از خانوادهام کسی اینجا نیست، دو روزی است دلتنگم، عجیب. گاهی هم دلت میگیرد و باید درد دل کنی همانوقتها که سادهترین نگاهها و حرفها، بزرگترین غمهایت میشود.
از وقتی یادم میآید برای هیچکس سفره دلم را باز نکردم؛ حتی برای تنها خواهرم یا که مادرم، مادرم که فرشته است. مهربان و دلسوز. دستم را دوباره فشرد و اسمم را پرسید _سمیهام، شمالی هم هستم، امسال هفتساله که مشهد زندگی میکنم، شما چطور؟
اسم من فهیمه است. منم مشهدی نیستم اما خیلی وقته مشهد هستم و چقدرم پوستکلفت. هر دو خندیدیم. به همین سادگی و زیبایی امام رضا (علیه السلام) یک دوست خوب همراه من کرد.
الان پنج سالی هست که نفس به نفسِ هم حرم می آییم و شدیم محرم راز هم. من هنوز به فهیمه نگفتم آن روز آمده بودم حرم و از آقا حضرت رضا خواسته بودم یک دوست خوبِ جونجونی نصیبم کند تا تو غربت روزهایی که دلگیرم با او دل به صبوری بدهم.