به گزارش اصفهان زیبا؛ بعد از «خانه» با همه جزئیاتی که در خود دارد (اتاقها، نشیمن، سالن پذیرایی، حیاط و…)، «شهر» دومین اقامتگاه ما آدمهای شهرنشین است.
همانگونه که یک روستایی به اقتضای جغرافیای محل سکونتش با مؤلفههایی مانند صحرا، دشت، بیابان، کوه، جنگل و… سروکار دارد، ما نیز دایره تصوراتمان را با عناصری مانند بنبست، کوچه، محله، خیابان، بزرگراه، میدان و… پرکردهایم.
در این میان، اولین مواجهه و رویارویی مستقیم و بیواسطه ما با این عناصر که به مجموعه آنها نام «شهر» نهادهاند، تعیینکننده مبنا و اساس تصورات ما از شهرمان است و روایتگریهای خرد و کلان از چنین مواجهههایی میتواند بهمرور تاریخ شفاهی شهر را به ثبت برساند.
به همین بهانه هم میخواهیم از این به بعد فضایی از صفحه «شهر زندگی» را به روایت چنین تجربههایی اختصاص بدهیم؛ پس دستبهقلم شوید و برایمان از تجربههایتان در مواجهه با شهر بنویسید. آنچه در ادامه میخوانید، نمونهای از یک روایتگری شهری است:
اولین مواجهه مستقیم و بیواسطهام با «شهر» در هشتسالگی اتفاق افتاد. دانشآموز کلاس دوم دبستان «مَلِک» که بودم، یک روز موقع سوارشدن به پیکانِ سفیدوآبیِ آقای راهمی، راننده سرویسمان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که: «مامانم گفته امروز بمون دم مدرسه، خودم میام دنبالت!»
موهای فرفریِ آقای راهمی از شنیدن این حرف به هوا جَست! گفت: «همچین قراری نداشتیم. اگه بود، مامانت صبح به من گفته بودن. بدو برو سوار شو بریم… .» از مرد بیچاره اصرار که «سوار شو…» و از من انکار که «نه! مامانم گفته میاد دنبالم… .» دستآخر هم که حریفِ یک بچه هشتساله لجباز نشد، راهش را کشید و رفت… .
پیکانِ سفیدوآبی که لابهلای چنارهای بلند خیابان فردوسی گُم شد، یکمرتبه همهچیز تغییر کرد! آن خیابان برایم به بزرگترین و شلوغترین نقطه جهان تبدیل شد.
نشسته بودم لبِ سکوی مشرف به مادی نیاصرمِ کنار مدرسه و به روی خودم نمیآوردم که ترسیدهام؛ هرچند ترسم خیلی زود برطرف شد و کمی بعد هم سلانهسلانه راهم را کشیدم بهسوی خانه… .
آن روز «شهر» جور دیگری به چشمم آمد. مغازهها، کاسبها، ماشینها، مردم، آسمان و درختها جور دیگری شده بودند: قشنگتر، بزرگتر، باشکوهتر، ملموستر و نزدیکتر به من… .
سرخوش و کیفور کولهپشتی سنگینم را میکشیدم و میرفتم که نزدیک پل فردوسی، هنوز ذوق تنهاگذشتن از خیابان را نچشیده، یکمرتبه مامان را دیدم که با صورتی برافروخته و عصبانی داشت از آنطرف خیابان برایم دست تکان میداد که «نیا… نیا… صبرکن… .»
تا مامان برسد و دستم را بگیرد و بپرسد: «تو اینجا چه کار میکنی؟ چرا با سرویس نیومدی؟» از ترس و دلهره سر جایم میخکوب شده بودم! بعد هم نمیدانم زبانم چطور چرخید که با بغضی جگرسوز بگویم: «آقای راهمی گفت امروز نمیبرمت، خودت برو خونه…!»
آن شب گذشت و صبح فردا دستم برای مامان و آقای راهمی رو شد! مامان از مرد بینوا قول گرفت که دیگر به هیچ قیمت دم مدرسه رهایم نکند و چند تَشَر اساسی هم به من رفت تا حساب کار دستم بیاید که آمد. لذت آن گشت و گذار تنها در شهر اما برای کسی جز من برملا نشد… .