به گزارش اصفهان زیبا؛ بابا گفته بود از خودش رد پا میگذارد که راه را گم نکنم.
گفته بود دانههای آبی تسبیحش را توی راه میاندازد.
گفته بود همین که صدای موشکها کم شد، راه بیفتم.
راه افتادم. کوچه را نگاه کردم. خبری نبود. درِ همه خانهها باز بود.
همه رفته بودند بیمارستان. مامان هم با همسایهها رفته بود. بابا گفت میرود بهشان سر بزند.
گفت من هم وسایل را بردارم و بروم.
گفت رد دانههای تسبیحش را بگیرم تا خیالم راحت باشد که راه را درست میروم.
داشتم درست میرفتم. هر پنجشش قدم، یک دانه تسبیح آبی را روی زمین میدیدم.
بابا واقعا ردپا برایم جا گذاشته بود.
هرچه جلو رفتم کوچههای تنگ و باریک، داشت پهن و گشاد میشد. دانههای تسبیح بابا، سرپیچ ساختمان بازار، روی هم ریخته بود و ردپایش تمام شده بود.
دیگر بعد از آن کوچهای نبود. کوچهها بزرگ شده بودند. همه با هم تلی از خاک شده بودند.
بیمارستان هم نبود.
تنها دیواری که باقی بود، رد دستی اندازه دستهای بابا رویش بود؛ دستهایی خونی.