به گزارش اصفهان زیبا؛ صدای زنگ تفریح مدرسه همسایه ما گوش محله را کر کرده. نه خود زنگ؛ آن که چند ثانیه بیشتر نیست. صدای موسیقی پرهیجانی که در طول زنگ تفریح پخش میشود را میگویم.
طنین آن، بیداری اجباری است برای آنها که هنوز خواب بودهاند و یک آزار هیجانانگیز (یا هیجانِ آزارآمیز!) است برای آنها که بیدارند.
وقتی به دفتر مدرسه مراجعه کردم و دلیل این اهتمامِ موسیقاییِ ویژه را پرسیدم، ابتدا یکدستی زد که «مگر صداش توی خونه شما هم میرسه؟»
بعد که دید من سمجتر از این هستم که میدان را خالی کنم، با یک دست به بچههایی که در حیاط بودند اشاره کرد و با صدای بلندی که نشاندهنده فصلالخطاب بود، گفت: «اینها نشاط میخوان آقاجان!».
انگار چیزی در حالت چهره من دید که لحنش را ملایمتر ادامه داد: «فکر کنید بچه خودتان در این مدرسه درس میخونه. اصلاً شاید بچه همسایه شما که میشناسیدش دانشآموز ما باشه. دوست ندارین شاد باشه؟»
یک لحظه با خودم فکر کردم کاش همانقدر که او از فنون مذاکره استفاده میکند، من هم با فنون حل مسئله آشنا بودم تا راه دیگری برای خاتمهدادن به این کارناوالِ هرروزه پیدا کنم.
اعتماد به نفسم کمکم کرد. طبیعتاً برای حل این مسئله دو راهکار اصلی وجود داشت: یا من به روشی صدا را نشنوم یا آنها به روشی صدا را پخش نکنند.
اولی که جز با اسبابکشی یا تغییر دیوارها و پنجرههای خانه اجارهایمان به چنگ نمیآمد بنابراین به دومی فکر کردم؛ به اینکه شاید بتوان بچههای مدرسه را بانشاط و شاد نگه داشت بدون طنینِ پرهیجان موسیقی.
حتماً راهی وجود داشت فقط باید کمی ابتکار عمل به خرج میدادم یا از پیشنهادِ خودشان استفاده میکردم. یک روز بعد از ظهر که مدرسه تعطیل شد، ظاهر یک والد نگران را به خود گرفتم و چند متر دورتر از درِ مدرسه کمین کردم.
سه دانشآموز را دیدم که یک بندِ کوله به دوش و کلاهِ کاپشنشان زیر بغل، با همدیگر میخندیدند و چابک از مدرسه خارج میشدند. از ذهنم گذشت که ظاهراً موسیقی در نشاط بچهها بیتأثیر هم نبوده.
دستم را به نشانه اشاره کمی بالا بردم و گفتم: «سلام بچهها!» توجهی نکردند. جلوتر رفتم و با صدای نگران پرسیدم «شما چند ساله دانشآموز این مدرسه هستین؟»
نگاه تعجبآمیزی تحویلم دادند. با همان نگاه نگران گفتم «پسرم افسردگی گرفت تو مدرسهشون. خداروشکر شما خُب مدرسهای هستین! شاد و بانشاط».
نگاهشان را سمتِ همدیگر برگرداندند و پوزخندی بر صورتشان نقش بست: «ما خوشحالیم چون مدرسه تعطیل شده. همه بچه مدرسهایا همینن دیگه!» راهشان را کشیدند و رفتند.
تأکید واضح آنها مثل یک پتک بر سر من فرود آمد. چرا اکثر بچهها صبحها وقتی به مدرسه میآیند به اندازه بعد از ظهر خوشحال نیستند؟
قطعاً ربطی به روزانهبودن یا عصرانهبودنِ شیفت دانشآموز نداشت چون بچههای عصرانه نیز هر چقدر ظهرها در ورود به مدرسه خوشحال باشند، آخر عصر، هنگام خروجشان خوشحالترند.
چرا؟ ناگهان دو دانشآموز دیگر را دیدم که به سمتِ در میآمدند و یکی درسخوانتر به نظر میرسید (دستِ کم چون کولهاش سنگینتر بود). جلو رفتم و کیفیت کار معلمان را جویا شدم.
گفت درسها را دوست دارد ولی معلمان را نه؛ چون مجبورش کردهاند چند کتاب کمکدرسی بخرد و با خود برای تمرینِ بیشتر به خانه ببَرد. گفتم «این که بد نیست! خُب لابد بچهها سر کلاس گوش نمیدادن». گفت «شما هم؟!»
نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم «چطور؟». ادامه داد «معلمای ما هم همش میگن گوش کنین ولی اکثر بچهها هیچی یاد نمیگیرن. فقط منتظرن زنگ بخوره».
جمله آخرش را که شنیدم تازه دوزاریام افتاد. عامل اصلیِ پخش آن موسیقیها دفترِ مدرسه نبود. در واقع این معلمها بودند که کلاس خود را آنقدر یکطرفه و بیروح برگزار میکردند که جز با این زنگ تفریحهای پرهیجان قابل تحمل نبود!
حالا برعکسش را فرض کردم و راه حلی را که برای خاموش کردنِ موسیقی در زنگ تفریح به دنبالش بودم پیدا کردم:«یک کلاسِ پرهیجان».
نشاط اصلی باید در دلِ کلاس اتفاق بیافتد: در لحظهلحظه اکتشافی که مثلِ بازکردن پنجرههای جدید، جان بچهها را با نوازش خود تازه میکند؛ در تکاپوی کودکان و نوجوانان برای کشف حقیقت یا کسب مهارت نو؛ در همکاری برای ساختنِ یک فرآیند جمعی؛ خلاصه در طراوتی که از رشد میگیرند و لذتی که از فهم میچشند.
دلم برای بچهها سوخت. دوست دارم شاد باشند اما آنگونه شادی که مخصوصِ خودشان باشند. مدرسه که سالن رقص نیست!