به گزارش اصفهان زیبا؛ تصاویرشان را یکییکی میدیدم: دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسربچهای بیپناه. امیرعلی روی پاهایم تکان میخورد.
چشمانش خواب رفته بود. خدا را شکر کردم که هنوز تماشای چشمانش حق من است. نگاه خیلی از مادران در غزه، دیگر تصویر کودکانشان را ندارند. دوباره نگاهش کردم. با خودم گفتم: «وقتی مادر میشی، چقدر دلت کوچیک می شه.»
چشمانش را باز کرد.
-چرا مامانی؟ پیشی میاد دل مامانها رو میخوره؟
خندهام گرفت.
-مگه تو خواب نبودی شیطونک؟
پتو را روی پاهایش کشیدم.
-پس هاپو دل مامانا رو میخوره؟
دلم برای بلبلزبانیهایش غنج رفت. بغلش کردم و گفتم: «حالا که روی پاهام نخوابیدی برو سر جات بخواب، صبح قراره بریم مزار عمو قاسم. پنج ساعت راهه.»
لبهایش را در هم فشرد.
– ولی من فقط دوست دارم روی پاهای تو بخوابم. همهجا بهجز بغل تو سرده مامان.
اخم کردم.
– تا ده میشمرم. باید سر جات خوابیده باشی ها.
نقاشی حاجقاسم، هدیه روز مادر امسالم بود. کاغذ را نشانم داد و گفت: «مامانی، الان عمو قاسم تو مزار سردش نیست؟»
میدانستم هنوز کودک پنجساله قدرت تفکر انتزاعی ندارد. نمیتوانستم از عروج روح برایش بگویم. باید حواسش را پرت میکردم. لیوان شیر را مقابلش گرفتم.
-یوزپلنگ کوچولو یادش رفته قبل خواب شیر بخوره تا بزرگ بشه.
لیوان را سرکشید و گفت: «مامان، تو هم شیر بخور تا دل کوچولوت بزرگ بشه.»
هر سال سالگرد حاجقاسم میرفتیم گلزار شهدای کرمان. چهارمین سال شهادتش، هنوز داغ دل مردم تازه بود. جمعیت زیادی آمده بودند. امیرعلی سرود «سلام
فرمانده» را از حفظ میخواند. وقتی به این قسمت میرسید، بلندتر میگفت: «قول میدم، مثل حاج قاسم یه جانفدا باشم.»
لیوان چای را از دست دختر جوان گرفتم. روی جدول نشستم. امیرعلی گفت: «مامان، تو اون موکب دارن شیر میدن.» بعد هم دوید تا توی صف بایستد.
داد زدم: «امیرعلی برگردی همین جاها، گم نشی یه وقت.»
یکدفعه صدای بمب بلند شد. درست مقابل چشم من. درست همانجا. درست کنار صف شیر. چشمهایم سیاهی رفتند. خیال کردم خواب میبینم. گمان کردم از تماشای زیاد تصاویر غزه اینطور شدهام. یکدفعه پاهایم سوختند. لیوان چای از دستم افتاده بود. دویدم تا امیرعلی را پیدا کنم؛ اما صدای یک بمب دیگر مرا پرت کرد. دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را باز کردم. لامپ مهتابی سقف بیمارستان چشمهایم را سوزاند. خیال کردم تازه زایمان کردهام و الان نوزاد را توی آغوشم میگذارند؛ اما بوی خون مشاعرم را در هم ریخت. بلند شدم. سوزنِ سِرُم را از دستم درآوردم. یادم آمد که نوزادی در کار نیست. پسرم پنجساله است. تصاویر دیدار آخر مقابل چشمانم آمدند. داد زدم: «امیرعلی من کجاست؟ امیرعلی افضلی. پسرم الان سردش میشه. مگه الان شب نیست؟ عادت داره تو بغلم بخوابه. قبل از خواب بهش شیر دادین بخوره؟»
همهجای بیمارستان پر از آدمهای زخمی بود. پاهایم را با احتیاط میگذاشتم زمین. در اتاق بسته را باز کردم. یک تکه پارچه روی زمین بود. رویش نوشته بود: «احتمالا امیرعلی افضلی.»
پارچه را کنار زدم. خال روی پایش بود؛ اما اثری از چهره…
پاهایم سست شدند. میدانستم تحمل این درد، خارج از توان من است. به پرستار مقابلم گفتم: «میشه برام یه لیوان شیر بیارین تا دلم بزرگ بشه؟»