با همان صدای گرمی که به نظر من هزاران آلن دلون ایرانی در تارهای صوتیاش داشت، گفت البته بفرمایید. وقتی برگشت گفتم عجب ویویی دارید. میدان نقش جهان را میشد دید و قسمتی از عالی قاپو، البته اینها را توی میدان هم دیده بودم. گفتم این پنجرهها چیست، پنجره که نه، روزنههایی آجری که پشت گنبد مسجد بود. گفت اینها را کسی نمیبیند ظاهرا فایدهای هم ندارد فقط کار دلی معمار است. بعدها هم در داستانهایم گاهی چیزی را مطرح میکرد و میگفت شاید عدهای ایراد بگیرند اما این میتواند کار دلی نویسنده باشد. به شرطی که توی چشم نزند. سالها قبل اسمش را برای اولین بار در یک همایش در دانشگاه اصفهان شنیده بودم. استاد مهریار با دست و پای لرزان با کمک دیگران روی سن آمد و یادم نیست از چه حرف زد؛ فقط یادم است گفت ما یک اعجوبه در ادبیاتمان داریم که برخلاف دیگرانی که یا کارشان ادبیات سنتی و کلاسیک است یا فقط مدرن، این فرد به هردوی اینها مسلط است. این سخنرانی تلنگری بود برای من اما طول کشید تا شاگردش شوم.قبل از او در محضر محمد رحیم، احمد اخوت و محمد کلباسی شاگردی کرده بودم اما یک بار که مؤسسه رویش مهر یک دوره داستاننویسی با نیکبخت گذاشت دیگر رهایش نکردم. حتی کلاسهای عرفان او را هم رفتم. تمام امروز دنبال آن پنجرههای دلیام. پیدا نمیکنم و میگویم نکند همه عکسهایی که از او و از آن خانه گرفتهام دقیقا در آن موبایلی بوده که چند سال پیش غیب شد و دیگر نجستمش؟ مثل نیکبخت که بیسروصدا پرید. صبح تا حالا فکر میکنم او پنجره دلی من به داستان بود. او که مشتاقانه میخواست حرفش را به کرسی بنشاند و حتی بعد از چاپ مجموعه داستانم دستبردار نبود و میگفت میشود روی بعضی از داستانهای قوها دوباره کار کنیم و در کتاب بعدی بازنویسی جدید بزنی. هربار میدیدم یا زنگش میزدم میگفت کجایی؟ مینویسی؟ میگفتم بله. (آن وقتها واقعا زیاد مینوشتم) میگفت بسیار نیک خوشحالم که سرحال و قبراق مینویسید. داستان جدیدت را حتما بیار اگر هم من نبودم از در حیاط بنداز تو. وقتی زیادی تشویقم میکرد، میگفتم تو اصفهان خیلی از خانمها هستند که پیگیر و خوب مینویسند، یک بار هم گفتم فلان شماره «زنده رود» را که دارید نویسندگان جوان خوبی در آن داستان دارند. هربار از داستانی خوشش میآمد میگفت کمی دیگر رویش کار کنیم آماده میشود برای جنگ پردیس وقتی مجوز گرفت. اما مطمئن شده بودم مجوزی در کار نیست. بعدها اجازه گرفتم که آنها را در «زنده رود» چاپ کنم.هربار که به آن اتاق دلی میرفتم زمان متوقف میشد و سه چهار ساعت کمترین زمانی بود که آنجا میماندم و تا چندین روز در حال و هوای حرفهایش نفس میکشیدم. در کلاسهایش هم وقتی میگفت «همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه هم را با تیر میزنند» فکر میکردی اولین بار است داش آکل را میخوانی و اولین بار است میفهمی روی قفس طوطی، شله سرخ انداختهاند. نه ده بار نه حتی صدبار خسته نمیشدی اگر میخواند«خیابان ریچموند شمالی چون کور بود همیشه خلوت بود جز ساعتی که…» تأثیر شروع عربی را یادآوری کند. وقتی میخواند «نه با تو قرار است و نه از تو راه فرار » میدویدی تا کتابفروشی وحدت بسته نشده کشفالاسرار را بخری و هی بخوانی اما ببینی آن اعجاز نهفته در صدای نیکبخت را ندارد. امروز دوباره رفتهام به آن اتاق دلی که خیلیها را دیده بود. گلشیری و قدرخواه و مزاجی و دیگران. خودم هم چند شاعر و نویسنده را به او معرفی کردم و گفتم دستکم یک دوره شاگردیاش را بکنید برای پنجرهای که برایتان باز میکند. امیدوارم پنجره دلیترین خانه من هرگز بسته نشود همراه با صدای دل نواز و بم که در گوشم هست وقتی برای اولین بار آدرس میداد: کوچه پشت مطبخ اولین کوچه سمت راست، وارد که میشوید سمت چپ یک فراخ جای هست، با یک خانه دوطبقه. زنگ تکی را میزنید…
باید زنگ تکی را بزنم از پلهها بالا بروم دوباره آن پنجرههای دلی را ببینم و آن همه کاغذهای آچهار داستانهایم را بگیرم که بر آن صدها خط حاشیه نوشته است. باید برسم به فراخ جای تا از او بشنوم: بسیار نیک… .