به گزارش اصفهان زیبا؛ سمت راست صحن آینه ایستادهام. کفشها را درمیآورم و میسپارم به خادمهای خوش رویت. پلهها را که بالا میروم پرچم سبز «السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر» مثل نسیم خنک بهشتی توی صورتم میوزد. اذن دخول را همانجا ایستاده، دست روی سینه از روی تابلوی کوبیده به دیوار میخوانم.
گونهام که خیس میشود میفهمم بغل باز کردهای که «بیا». پرده را کنار میزنم. آن رو به رو، حلقههای ضریحت، حلقه میاندازد دور قلبم و قندیلهایش را در چشم به هم زدنی آب میکند. لبم را که به ساحل ضریحت میرسانم تمام طوفانها آرام میگیرند. مینشینم یک گوشه. دل میدهم به صداهای حرمت، به نجواهای زیر لب زائرانت، به «حرکت کنید» های خادمانت، به «تعال» گفتنهای زن عرب به کودکی که روی خنکی سنگهای حرمت مشق راه رفتن میکند. عطر حرمت را تنفس میکنم و دست میکشم به کاغذ تا شده و چروک زیارت نامه. تصور میکنم هزاران اثر انگشتی را که روی آنها جا مانده، هزاران قطره اشکی که پای خواندن کلمه به کلمهاش چکیده است.
سلامها را که شروع میکنم انگار خود حوا هستم و کنار آدم همین حالا از بهشت هبوط کردهام. همراه نوح سوار کشتی میشوم، با ابراهیم داخل آتش میشوم، با موسی به طور میروم، با عیسی در گهواره حرف میزنم و با محمد در حرا فرمان خواندن میگیرم. کنار خدیجه در شعب ابی طالب رنج میکشم… تا بیایم و برسم کنار شما که دوری برادر را طاقت نمیآورید و پا در رکاب میکنید. چه سادهاندیش است کسی که باور کند شما فقط به خاطر دلتنگی برادر قصد هجرت کردید. شما میدانستید که قرار است سنگ بنای شیعهخانه را در سرزمین پهناور و قدرتمند ایران بگذارید. میدانستید که قرار است در پناه شما حایریها و خمینیها و بهجتها رشد کنند.
معصومه جانم یادم هست روزهایی که غصه دار بودم و به حرم شما پناه میآوردم. یادم هست روزهایی که قبل و بعد مشهد، حرم شما میآمدم و خودم را حامل سلام شما به برادر یا برادر به شما میدانستم. یادم هست روزهایی که بچه بودم و با مامان میآمدیم زیارت شما. یادم هست شبهایی که در زائرسرای شما در آرامشی عجیب میخوابیدم. یادم هست همین روزها که دخترها در حوض مسجد اعظم شما حسابی آب بازی کردند. معصومه جانم ای آنکه قرار است دست در دست تو در بهشت برویم در خانه پدر و برادرتان! ممنونم که آمدی و ماندی.