به گزارش اصفهان زیبا؛ به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی میرفت، میگفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبهروی من و اشک میریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.
مینا! حالا نشستی یا امامرضا یا امامرضا میکنی. خدا جان تا کی سهلانگاریهای خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم یا خدا… یا امامحسین… یا امام رضا. داد زدم :مینا من بچهام را میخواهم.
مینا اشک میریخت و باز هم میگفت: یا امام رضا، آقا کمکم کن.
خادمی که کنارم ایستاده بود، دستم را گرفت و گفت: برادرم آرام باش. صبور باش. اینجا خانه امن است. اینجا خانه آقام امامرضاعلیه السلام است. با حضور قلب بخواه دخترکت را برگرداند. برادربیشتر از این دل این مادر را خون نکن.
محکم دستم را کشیدم کنار؛ طوری که با ضرب تندی خورد توی دیوار. دردم آمد. داد زدم: دخترم را بیاور. ول کن این حرفها را.
مینا همانطور که اشک میریخت، نگاهم کرد و گفت: سعید غلط کردم. تقصیر من بود. درست میگی؛ ولی آقام امامرضا دستگیرِ ما گمشدگانه. صبور باش.
با غیظ نگاهش کردم. گفتم: بچه رو پیدا کن بیا خونه. نمیدونم از کی میخوای یا از کجا کمک میگیری، فقط با دلارام میای خونه.
درست چهار ساعت پیش با مینا و دلارام آمده بودم حرم و حالا ساعت ۱۲ بود و من مستأصلترین آدم بودم و حتی شاید بدبختترین آدم دنیا.
باز هم بدوبیراه گفتم به خودم و به مینا: لعنت به من چرا بچه را با خودم نبردم؟ لعنت به من چرا به مینا اعتماد کردم؟
راه افتادم تا از حرم بیرون بیایم. نمیدانم کدام صحن بودم؛ نگاه هم نکردم. فقط میدانم توی صحن امامرضا بودم که دلارام بهم خندید و گفت: بابا زود میام.
دنیا دور سرم میچرخید. چهار ساعت برایم چهل سال شده بود. دخترکم کجا بود؟ سر بر بالین که گذاشته بود؟!
یکی از کنارم گذشت و گفت: داداش کفش بپوش، زمین آسفالت داغ و سوزانه، اذیت میشوی. کفش به پا نداشتم. ادامه دادم تا از یکی پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: صحن امامرضا. بعد هم توی همان شلوغی جمعیت گفت: بلند بگو یا رضا.
قبل از اینکه همه بگویند یا رضا، نیت کردم. جمعیت خیلی بلند و پرطنین گفت: یا رضا. به یکی گفتم: میخواهم از حرم بیرون بروم، کدام سمتی بروم؟ راه را نشانم داد. اینکه چقدر راه رفتم و با چه شرایطی رفتم، فقط خدا میداند.
مرد بودم؛ اما الان مثل یک زن اشک میریختم؛ یاد مینا افتادم و گریههای مادرانهاش.
از یکی پرسیدم: شما یک دختر قشنگ با سارافن نیلیرنگ ندیدید که تل سفید زده بود با روبان زرد. دختری پنجساله سفید رو؟
سری تکان داد و عجیب نگاهم کرد. تقریبا از هر کس اطرافم بود، پرسیدم؛ ولی کسی سراغی از دلارام من نداشت.فقط همه متفقالقول میگفتند: از آقا امام رضا بخواه گمشدهات را پیدا کند.
خسته شدم. دست آخر نشستم و تکیه دادم به میله کنار خیابان. به ستون نگاه کردم. نوشته بود: خیابان امام رضا هشتم.
پیرزنی نشسته بود کنار جدول با لباس محلی. معلوم بود مشهدی نیست. نگاهم میکرد. گفت: توی خیابون امامرضایی.
توی خونه آقا امامرضایی بِرارَکُم! بیقرار چیای؟ اشاره کرد به انتهای خیابان که گنبد طلایی حرم دیده میشد و گفت: سلطان ایجا و تو خودخور ناخونکشی؛ وخی بوگو یا رضا. کی دست خالی رِفته از ای خانه، بوگو یا رضا.
یاد رضا گفتنم افتادم و یاد نیتم که اگر دخترکم پیدا شود، دهه کرامت سال بعد ده زیارت اولی همراه خودم مشهد
بیاورم.
همان لحظه توی دلم گفته بودم: یا رضا.
یاد حرفهایی افتادم که به مینا گفتم. اشک امانم نمیداد. توی خیابان امامرضا رو به حرم امامرضا نشسته بودم و بیاختیار میگفتم:یا رضا.
شرمنده بودم و دلم فقط با گفتن یا رضا سبک میشد.
بلند شدم تا بروم مینا را پیدا کنم و بگویم بیا دست به دامن آقای خوبت رضا شویم که همه چیز به او ختم میشود. من هر طرف میروم، همه میگویند بگو یا رضا.
روی آسفالتهای داغ و سوزان پابرهنه راه رفتم تا دوباره رسیدم حرم. رفتم قسمت گمشدگان. مینا هنوز آنجا بود. چشمهایش از شدت گریه تغارِ خون بود. کنارش نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: مینا چی شد؟ دخترم؟ دلارامم؟
نگاهم کرد و گفت: پیدا شد. یکساعتی هست. سپس اشاره کرد به داخل حجره. آخر اتاقک روبهرو با بچههایی که پیدا شده یا به عبارتی گم شده بودند، بازی میکرد. دلم آرام شد.
مینا دستم را گرفت و گفت: سلطان علی بن موسی الرضا، آقای ما گمشدگان است. حالا باور کردی؟! دستانش را بوسیدم و اشک ریختم و به دهه کرامت سال بعد و نذری که کرده بودم، فکر کردم.