به گزارش اصفهان زیبا؛ تاریخ شفاهی هم برای خودش مقوله شیرین و البته پراهمیتی است. در زمینه ملی شدن نهضت نفت، نقش روحانیت و آیتالله کاشانی، قیام خونین 30 تیر و کودتای 28 مرداد، هنوز هم کسانی هستند که سینهای پر از خاطره دارند و میتوان به سراغ آنان رفت و از ایشان پرسید.
اصفهان در سال 31 و 32 دو فضای متفاوت را تجربه میکند. از قیام 30 تیر که مردم جانانه از مصدق حمایت میکنند تا کودتای 28 مرداد که شهر بهراحتی سقوط میکند. درک این مطلب دشوار است و روایتهای شفاهی ما را در این زمینه کمک میکند.
نفر اول، مرحوم پدربزرگم
مرحوم پدربزرگم تعریف میکند که صبح 28 مرداد به قصد ویزیت به مطب دکتر میرفته که در راه با صحنههای عجیبی روبهرو میشود. ازآنجا که مطب دکتر در خیابان چهارباغ قرار داشته پدربزرگم با حوادث اتفاق افتاده در بطن شهر در آن روز روبهرو شده است. اولین چیزی که حیرت او را برمیانگیزد این بوده که کسی عکس شاه را پاره میکرده.
از طرف دیگر دکتر حسین فاطمی در رادیو میگوید: «ای مردم شاه فرار کرد و از ایران رفت، من اعلام جمهوری میکنم!» فضای شهر بهشدت ملتهب بود و اگر کسی تنها به ظواهر میخواست اکتفا کند، میتوانست از چیزی مانند سقوط سلطنت سخن بگوید. البته در آن زمان ملیگراها چنین قصدی نداشتند و مصدق پیوسته خود را وفادار به قانون سلطنت مشروطه میدانست و این تنها دکتر فاطمی بود که چنین شوکی را به همه منتقل کرد.
پدربزرگم تعریف میکند که به مطب دکتر رفت و کارش طول کشید. وقتی از مطب بیرون آمد، بهطور شگفتانگیزی تقریبا شهر آرام شده بود. یک نفر از رادیو چنین پیامی میداد: من سرلشکر زاهدی هستم به سگهای کمونیست اخطار میکنم که به خانههایشان برگردند! انگار همین اخطار از سوی یک مقام ارشد ارتشی کافی بود که تمام بلواها در اصفهان بخوابد.
پدربزرگم میگوید ما همین حرف را شنیدیم و تمام. خودم دیدم که وسط چهارباغ یک نفر راه افتاده و عکس شاه را میفروشد. اتفاقا گران هم میفروخت. حتما کسانی که صبح عکس شاه را پاره کرده بودند حالا باید میدویدند و یک عکش شاه برای مغازه خودشان میخریدند تا ثابت کنند شاهدوست هستند و قصد جدال با دولت نظامی را ندارند. خلاصه آن فرد با زرنگیاش حتما کلی سود کرده بود!
نفر دوم، دایی پدربزرگم
در آن زمان جوان بودم و کله پربادی داشتم و مثل خیلی از همقطاران خودم به حزب توده گرایش داشتم. آن زمان اصفهان یک شهر کارگری بود. در آنطرف زایندهرود، چند کارخانه نساجی وجود داشت که با توجه به آنکه آن زمان اتوماسیون پیشرفت امروزی را نداشت، هرکدام آنها جمعیت زیادی را به کار گرفته بودند.
هرروز، هنگامیکه سوت کارخانهها به صدا درمیآمد جمعیت زیادی از کارگران از روی سیوسهپل وارد شهر میشدند که خودش یک ظرفیتی بود. حزب توده آن زمان با شعارهای آنچنانیاش توانسته بود تعداد زیادی از کارگران جوان را به خود جذب کند. کسانی که پرشور بودند اما سواد چندانی هم نداشتند و اکثر آنها بعدها بهزودی پشیمان شدند و راه خود را عوض کردند.
ازجمله خود من که در همان جوانی فهمیدم این حزب حرفی برای گفتن ندارد؛ بهخصوص آنکه با عقاید دینی ما هم سر ناسازگاری داشت.یادم است در روز 28 مرداد، تودهایها در اصفهان فراخوان بزرگی داشتند و اعضای حزب و طرفداران ما همگی در مکانی بیرون شهر جمع شدیم و جمعیت زیادی هم شدیم که با ورود به شهر میتوانستیم بلوا به پا کنیم و با تظاهرات خود از دولت مصدق حمایت کنیم.
اما خوب یادم هست که همگی پرشور راه افتادیم تا به زایندهرود رسیدیم. آنجا بزرگان تودهای اصفهان دستور دادند که بایستیم و بعد هم اجازه ندادند وارد شهر بشویم.وقتی از دایی پدربزرگم پرسیدم که چرا آنها اجازه ندادند وارد شهر شوید و از همپیمان خود یعنی دولت مصدق آنهم در آن شرایط حاد دفاع کنید، جواب داد: «آخه از شوروی چنین اجازهای نرسیده بود!»
نفر سوم، حسن حدادی از نزدیکان فداییان اسلام
در زمان قیام 30 تیر جوانی حدودا 22 ساله بودم و مسئولیت هدایت تظاهرات را بر عهده داشتم. آن روز در اصفهان جوانان مردم را با گلولههای مستقیم به شهادت رساندند؛ اما سرانجام با مقاومت مردم مسلمان، دولت احمد قوام ناچار به استعفا شد. اما در کودتای 28 مرداد مذهبیون که در واقع اکثریت اصفهان را تشکیل میدادند کاملا از مسائل دلسرد شده بودند و دیگر چیزی را دنبال نمیکردند.
لذا کودتای نظامی در تهران بدون مقاومت خاصی در اصفهان دنبال شد و به یاد ندارم کسی کشته شده باشد؛ اما در سی تیر دقیقا دیدم که در نزدیکی خودم چطور جوانهای مردم روی زمین افتادند.هنگامیکه از آقای حدادی پرسیدم چرا در 28 مرداد مردم مذهبی اصفهان اینقدر بیتفاوت شده بودند، او دلایل زیر را برشمرد:
1. آزادی بیش از اندازهای که مصدق به تودهایها داده بود و درواقع دست آنها را باز گذاشته بود. بههرحال مردم ما مسلمان هستند و با کمونیست جماعت مشکل دارند و این آزادی دادن به نفع مصدق نبود. از طرف دیگر خود این تودهایها هم در تفرقه انداختن سنگ تمام گذاشتند؛ مثلا شنیدم که در تهران روی یک سگ نوشته بودند «آیتالله» که یعنی منظورشان آیتالله کاشانی بوده است. این کارها دل مذهبیها را خون میکرد.
2. گروهی از متدینان پیوسته اصرار داشتند که مراکز فحشا و فساد برچیده شود. مشروبات، قمار، رقاصی و مسائل دیگر. مصدق چندانکه بایدوشاید اقدامی نکرد و همین سبب شد که متدینان نسبت به دولت او دلسرد شوند، حالآنکه در ابتدا میان ملیها و مذهبیها همراهی خوبی دیده میشد.
3. از دولت خواسته شد که عاملان حادثه 30 تیر را محاکمه و با آنان بهشدت برخورد کند؛ اما پس از مدتی دیدیم که نهتنها با آنها برخورد نشد بلکه به برخی از عاملان این جنایت در خود دولت مصدق پستهایی داده شد که این مسئله دیگر برای ما خیلی عجیب بود و اصلا توقع آن را نداشتیم.