به گزارش اصفهان زیبا؛ آهنگ «باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادیهای راه مدرسه» مدام تکرار میشود توی سرم.
ناخودآگاه زیر لب با آن همخوانی میکنم. برای اولین تاکسی دست تکان میدهم و همزمان که کریر دخترک را میگذارم روی صندلی عقب، فکر میکنم آخرینبار که در راه مدرسه، شاد بودم کی و کجا بوده؟ اصلا ماه مهر مگر بو دارد؟
بوی دود مانده سیگار توی کابین ماشین میخورد زیر بینیام. راننده شیشه طرف خودش را پایین میکشد. میگویم: «دانشکده میرم.» در این مسیر فقط یک دانشکده وجود دارد و همه رانندههای خطی آن را میشناسند.
در را که میبندم، راننده سرش را عقب برمیگرداند و نگاه متعجبی به کریر میاندازد. لابد پیش خودش میگوید از کی زمانه عوض شده و جای مهد، نوزادها را به دانشگاه میبرند که من خبر ندارم. دوست دارم به علامت سؤال توی فکرش جواب بدهم که دخترک از زیر پتو کشوقوسی به تنش میدهد و در آستانه بیدارشدن قرار میگیرد.
کمی تابش میدهم و با «پیشپیش» گفتن از خطرات احتمالی بیدارشدن در امان میمانم. داشتم به چه فکر میکردم؟ درست است. بوی ماه مهر.
الان که دقت میکنم اتفاقا شادیهای راه مدرسه هم در خاطرم زنده میشود. صبحهای زود پاییز و هوای خنکی که بعد از سه ماه گرمای تابستان به صورتمان میخورد، حالمان را حسابی جا میآورد.
دستهجمعی راه خانه تا مدرسه را خوشخوشک میرفتیم و به لقمه نان و پنیری که مادر پیچیده بود گاز میزدیم. من بودم و سه دختر همسایه دیواربهدیوار که در یک مدرسه اسم نوشته بودیم. چقدر حساس بودم دست کثیف به مقنعه سفید و اتوکشیدهام نخورد و چروک برندارد. با وسواس پشت آن را میانداختم روی کولهپشتی و کنارههایش را صاف میکردم. دخترها میدانستند نقطهضعفم تمیزی مقنعه است و وای بهروزی که میخواستند لجم را دربیاورند. پنجههای کثیفشده با کاکائو و پفک و ترشک را میگرفتند سمتم و تهدیدم میکردند.
با صدای راننده از فکر بیرون میآیم. میگوید: «گناه داره بچه، اول صبح زابهراهش میکنی.» دلم از ضعف مالش میرود. صبحانه بچهها و همسر را که دادم، وقت نشد برای خودم چیزی درست کنم. ایکاش لقمه نان و پنیری برداشته بودم. میخواهم بگویم من «مادری» را خوب بلدم.
جای بچهام گرمونرم است. فلاسک آبجوش و آب ولرم و قطرهها و پمادهایش را هم گذاشتهام داخل ساکش. نمیخواهد شما این وسط کاسه داغتر از آش بشوید. نمیگویم. لبخند میزنم و راننده با نچنچ سرش را تکان میدهد. به نظرم لازم نیست شرایط را برای همه توضیح بدهیم. اینکه ما هم دلمان میخواهد حمایت بگیریم و برای نگهداری بچه او را به دست یک آدم مطمئن بسپاریم ولی نمیشود. نه آدم مطمئن زندگیمان توان نگهداری نوزاد را دارد، نه توان مالی اجازه میدهد برایش پرستار همراه بگیریم و از همه مهمتر نه خودم دل این را دارم که دخترک چندساعتی ازم دور بماند.
نگاهم میخورد به آینه جلوی ماشین. روی روسری مشکیام یک لکه سفید افتاده. بین دو انگشت میمالم و سفیدی میرود. ماشین ترمز میکند. کرایه را حساب میکنم و موقع بستن در، میگویم: «بچه حالش خوبه، اگه مادر حالش خوب باشه.» راهم را میگیرم و به ورودی دانشکده میرسم. هوای خنک پاییزی را وارد سینهام میکنم و به روز اول مهر سلام میدهم.
یاد روایتی میافتم که گفته بود از باد پاییزی بپرهیزید. پتوی دخترک را تا روی صورتش بالا میکشم. یادم باشد از فردا زودتر بیدار شوم و برای خودم لقمه آماده کنم.