خانم احترام قیومی از فرزند شهیدش سیدرضا حسینی انارکی می‌گوید

می‌دانست شهید می‌شود

ده شبانه‌روز بود برق نبود. فقط از خدا می‌خواستم که در این بی‌برقی وقت زایمانم نرسد. جشن ‌تاج‌گذاری ولیعهد که تمام شد، برق آمد.

تاریخ انتشار: 12:47 - چهارشنبه 1403/08/23
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
می‌دانست شهید می‌شود

به گزارش اصفهان زیبا؛ ده شبانه‌روز بود برق نبود. فقط از خدا می‌خواستم که در این بی‌برقی وقت زایمانم نرسد. جشن ‌تاج‌گذاری ولیعهد که تمام شد، برق آمد. ۱۳ آبان سال ۱۳۴۶ بود. سید رضا همان‌موقع پا به دنیا گذاشت. آن زمان هنوز انارک بودیم. خانم احترام قیومی مادر شهید سیدرضا حسینی انارکی با لهجه شیرینش آن‌قدر با شور و هیجان خاطرات پسر را تعریف می‌کند که گویی همین دیروز بوده است. خاطراتی که هر وقت دلتنگ پسرش می‌شود، آن‌ها از ذهنش می‌گذرند و چقدر این دلتنگی سخت است.

نه ۵ تومان می‌دهم و نه ۱۰۰ تومانِ شما را می‌خواهم

خانم قیومی درباره ماجرای شناسنامه گرفتن برای پسر شهیدش می‌گوید؛ پدرش رفته بود برای پسرم شناسنامه بگیرد. مسئول ثبت گفته بود اگر پنج تا یک‌تومانی بدهید، می‌توانم تاریخ تولدش را به جای ۱۳ آبان، ۴ آبان بزنم تا هفت سال، سالی ۱۰۰ تومان به شما بدهند. قرار شده بود هر فرزندی که در تاریخ تاج‌گذاری به دنیا آمده، شامل این طرح بشود. پدرش گفته بود من نه ۵ تومان را می‌دهم و نه ۱۰۰ تومانتان را می‌خواهم.

چون نماز می‌خواند از کار بیرونش کردند

مادر شهید ادامه می‌دهد؛ آقا سید رضا، سه، چهار سالش بود که از انارک به اصفهان آمدیم. پدرش بنا بود و در معدن کار می‌کرد. سال ۵۱ ساواکی‌ها زیاد شده بودند. به خاطر اینکه شوهرم نماز می‌خواند و زیر بار زور نمی‌رفت، از کار بیرونش کردند. خیلی به این در و آن در زد؛ ولی دست به هر کاری که می‌زد، نمی‌شد. یکی از دوستانش گفته بود، برو کرمان. سال اول فقط خودش رفت. توی معدن زرند کرمان، کارش درست شد. راننده ماشین بود. بعد از یک سال آمد من و بچه‌ها را با خودش برد. این شد که منزلمان اصفهان بود و محل کارمان کرمان.

۵۰ تومانی که خرج نشده، برگشت

خانم قیومی اضافه می‌کند: سال ۶۲ بود که سید رضا برای اولین بار به جبهه رفت. سومین فرزندم بود و پسر اولم. قانون من این بود که هرکدام از بچه‌هایم جایی می‌خواستند بروند، انعام می‌خواندم، آش می‌پختم و نذری می‌دادم. آن موقع دو تا دختر دانشجو هم داشتم یکی تهران و یکی شیراز. برای آن‌ها هم همین برنامه را داشتم. ولی سید رضا گفت هیچ‌کدام از این کارها را بعد از رفتنم انجام نده. وقتی سید رضا می‌خواست برود، تازه زایمان کرده بودم. بچه‌ام ۴۰ روزش نشده بود. بچه را بغل کردم، خودم ساکش را بستم. ۵۰ تومان هم در جیب لباسش گذاشتم که البته خرج نشده، برگشت. وقتی شهید شده بود هنوز در جیبش بود. خانم قیومی مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد؛ وسایلش که آماده شد پدرش از سر کار آمد. ماه رمضان بود. رفت توی اتاق خوابید. گفتم صبر کن بابا را صدا بزنم با او خداحافظی کنی، نگذاشت. از در که می‌خواست بیرون برود. بچه به بغل دنبالش رفتم و گفتم صبر کن از زیر قرآن ردت کنم. نگاهم کرد و گفت نمی‌خواهد. انگار می‌دانست این بار شهید می‌شود. منتظرم نماند. شاید اگر از زیر قرآن ردش کرده بودم بعد طلبکار خدا می‌شدم که چرا قرآن از او محافظت نکرده و شهید شده است.بغضش را فرو می‌دهد و می‌گوید: حتما حکمتش همین بوده.داشت می‌رسید سر کوچه هر چه صدایش کردم برنگشت. تا سر کوچه دنبالش رفتم. فقط موقع سوارشدن سرش را برگرداند نگاهم کرد و رفت. آخرین نگاهش بود.

می‌دانست شهید می‌شود

مادر شهید دوباره تأکید می‌کند: می‌دانست این‌بار شهید می‌شود. سال ۶۵ سال سومی بود که به جبهه می‌رفت. ۱۹ سالش بود. نیمه‌شعبان خواب دیده بود یکی از شهیدان اقوام با موتور آمده بود دنبالش. گفته بود بیا برویم. سید رضا گفته بود تو برو، حالا نمی‌آیم. وقتش که شد خودم می‌آیم. خوابش را که برایم تعریف کرد، جدی نگرفتم. دفعه اولی که جبهه رفت خواب دید و دفعه سوم شهید شد.

خمپاره به گردنش خورد و شهید شد

مادر از آخرین دیدار می‌گوید: آخرین بار که می‌رفت به او گفتم مادر ما داریم می‌رویم اصفهان، تو نمی‌آیی؟ گفت من بیشتر از ۴۰ روز، جبهه نمی‌مانم. شما بروید من هم می‌آیم. به دوستش گفته بود من هم می‌روم ولی با پای خودم نه. افقی برمی‌گردم. ظهر رفته بود حمام. ريشش را کوتاه کرده بود و آمبولانس را برداشته بود تا برود خط، مجروحان را برگرداند عقب. دوستش گفته بود تو دیشب رفتی. امشب نوبت تو نیست. قبول نکرده بود و گفته بود، من باید امشب بروم. ۱۱ تیرماه سال ۶۵، شب چهارشنبه، یک شب بعد از عملیات مهران (کربلای ۱) کرمان بود. از آمبولانس پیاده شده بود تا با امدادگر زخمی‌ها را سوار آمبولانس کند. زخمی سوم را که برداشته بود، خمپاره به گردنش خورده بود و شهید شده بود. با چفیه‌اش گردنش را بسته بودند وقتی دیدمش انگار خوابیده بود. سه بار صدایش زدم. بالاخره قبول کردم که شهید شده است. ۲۰ تیر پیکرش را آوردند اصفهان و او را در گلستان شهدا پشت خیمه به خاک سپردیم.

لذت دعای خیر مادر شهید

بعد از شهادت سید رضا خیلی سخت گذشت؛ ولی این سختی بعد از چهار ماه با رفتن پدرش سخت‌تر شد. پدرش راننده هجده‌چرخ بود. زغال‌سنگ از معدن می‌برد که تصادف کرد و کشته شد. بعدازآن، زندگی‌مان به‌هم ‌ریخت. قرار بود یک سال دیگر بعد از بازنشستگی‌اش برگردیم اصفهان، ولی همه‌چیز عوض شد.

من و ۹ بچه دیگرم به اصفهان برگشتیم.

آن اوایل صدای سید رضا را در خانه می‌شنیدم. خیلی دلتنگش می‌شدم. دلم می‌خواست فقط یک بار دیگر ببینمش. خواب دیدم که قبر خودش و پدرش را کَنده‌اند. هر دو با کفن بیرون قبر روی خاک نشسته‌اند. گفتم چرا این‌ها را بیرون آوردید؟ گفتند خودت خواستی ببینی‌شان. فهمیدم چقدر به احوال ما آگاه هستند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

چهار × 1 =