آخرین نفس‌ها زیر سایه سردار

سوار بی‌آرتی شدیم. رگبار سرفه‌هایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آب‌معدنی را گرفتم سمتش.

تاریخ انتشار: 10:27 - پنجشنبه 1403/10/13
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
آخرین نفس‌ها زیر سایه سردار

به گزارش اصفهان زیبا؛ سوار بی‌آرتی شدیم. رگبار سرفه‌هایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آب‌معدنی را گرفتم سمتش.
-شرط می‌بندم آنتی‌بیوتیکت رو کامل نخوردی! واسه همین سرماخوردگی‌ت خوب نمیشه.
دستش را گذاشت روی پیشانی عرق‌کرده‌اش. دکمه بالایی پالتویش را باز کرد و نفس عمیق کشید.
-مظاهری این هفته هم نمی‌آد، باید همه کارهای استقبال رو دوتایی بکنیم.
-آقا رو اینقدر لوس کردی که هنوز دوهفته از عقدتون نگذشته بازم رفته مأموریت‌های بلندمدت!
جلوی ایستگاه دانشگاه پیاده شدیم. جلوی درِ اصلی دانشگاه پر بود از بنرهای کوچک و بزرگ. ریحانه با تعجب پرسید: «این‌ها بنرهای مجموعه نیستند؟ کی اینارو ریخته اینجا؟» سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. نگهبان در جواب سؤالش گفت: «اون پسر خپله همه رو ریخت اینجا، گفت زنگ زدم بیان ببرند.» لپ‌های سبزه ریحانه سرخ شد. تلفن‌همراهش را از توی کیفش برداشت. با عجله میان مخاطب‌هایش گشت.
-الو… آقای عبدی… شما گفتید بنرها رو بیان ببرند؟ مگه من نگفته بودم برای مراسم استقبال از سردار لازمشون دارم؟ یعنی چی جا نداریم؟
سرفه امان نداد حرف‌هایش را کامل کند! تلفن را از دستش گرفتم.

-خب آقای عبدی، خانم حسن‌زاده می‌خواستن مسیر ورود سردار سلیمانی رو با این بنرها سنگفرش کنیم! قراره پشت بنرها رو طراحی کنیم. لطفا برگردونین مجموعه…
سرفه‌های ریحانه قطع نمی‌شد. چند بار پشت سرهم کوبیدم وسط شانه‌هایش. کشیدمش روی نیمکت پیاده‌رو. سفیدی ناآشنایی دوید توی کاسه چشم‌هایش. داد زدم: «کمک! کمک کنید. از حال رفت.»
-شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
-رفیقشم خانم دکتر.
-سریع به خونواده‌ش خبر بدید. باید بستری بشه. هفتاد درصد ریه‌هاش تخریب شدند.
دویدم توی چشم‌هایش و گفتم: «دیدی آخرش نمایشنامه گردان تخریب راهیان‌نور کار داد دستت! خودتم تخریب شدی.»
ریحانه ماسک اکسیژن را کشید پایین.
-من نمی‌تونم بستری بشم خانم دکتر. کار دارم.
-کارمندید؟ براتون مرخصی استعلاجی می‌نویسم.
-نه. آخر این ماه یه مهمون دارم که خودم باید تدارک کارهای دعوت و استقبالش رو ببینم.
-مسخره کردید؟ سلامتی‌تون مهم‌تره یا مهمونی؟ هنوز دوازدهمه، اگر همراهی کنید تا آخر ماه حالتون بهتر می‌شه.
دستش را گرفتم توی دستم. ضربان تندش را از روی رگ‌ها حس می‌کردم.
-ریحانه از کجا معلوم سردار دعوتمون رو قبول کنند که انقدر جوشی می‌شی؟

با صدای آرام و شمرده شمرده توضیح داد: الان یه ماهه مظاهری با دفتر سردار داره صحبت می‌کنه. بچه‌های مجموعه همه دیوارها رو عکس سردار سلیمانی کردن. همه‌ش حرف سرداره. دلم روشنه میان. ناامید نمی‌شم. بار آخر به مظاهری گفته‌ن سردار یه سفر کاری خارج از کشور دارن، از اونجا که برگشتن تا آخر دی ماه هماهنگ می‌شیم بیان دانشگاه تبریز. دیگه نهایتا تا آخر سال ۹۸ حتما میان. نمی‌ذارن بمونه سال بعد…
-اینا رو الان داری به من می‌گی دیوونه؟
انقدر سرفه کرد که بی‌حال شد.با اصرارهای مادر ریحانه آمدم خانه. تا رسیدم، سینا در را باز کرد. اخم‌هایش توی هم بود و خودش غذا را گرم کرده بود.
-باز چرا دیر کردی؟
کفگیر را زد ته قابلمه و ته‌دیگ بزرگی درآورد. آب خورشت را ریخت روی کنجدهای برشته.
-پوزش جناب همسر. یهو حال ریحانه بد شد، بردیم بیمارستان…

با صدای ریز گریه سینا بلند شدم. تقویم حافظه‌ام را زیرورو کردم. ایام شهادت نبود. چشم‌بندم را درآوردم. انداختم روی میز. کورمال‌کورمال خودم را رساندم پذیرایی. سینا نشسته بود جلوی تلویزیون و گلوله‌گلوله اشک می‌ریخت. چشم‌هایم را مالیدم و ساعت را نگاه کردم. ساعت ۶ بود، نزدیک اذان صبح. داخل قاب تلویزیون دنبال رد گریه‌های سینا گشتم. زیرنویس شبکه خبر را ناباورانه خواندم: «سردار سرافراز اسلام، حاج قاسم سلیمانی، بامداد امروز به‌وقت 20: 1 با حمله بالگردهای آمریکایی، در بغداد به شهادت رسید.» خودم را انداختم جلوی پای سینا: «سردار شهید شد؟» هق‌هق گریه‌هایش بلند شد.
شماره ریحانه را گرفتم. خاموش بود. به بیمارستان زنگ زدم. جواب ندادند. شماره مادرش را گرفتم، بوق اشغال می‌زد. سویچ ماشین را برداشتم و راهی شدم. تا برسم بیمارستان نصف عمر شدم. ریحانه با آن وضعیت، اگر از شهادت سردار بو برده باشد، چه؟ دویدم سمت مادرش.
-چی؟ کما؟ از کی؟
سرش را تکان داد و گریه کرد. گفتم: «فقط مادرجان، هرموقع ریحانه به هوش اومد به همه بسپرید حرفی از شهادت سردار بهش نزنند! طفلی بال بال می‌زد سردار رو بیاره دانشگاه‌مون، اگه بدونه شهید شدن طاقت نمیاره.»

شهادت سردار روی دلم سنگینی می‌کرد، اما از هول مراقبت ریحانه نمی‌توانستم آن‌قدر عزاداری کنم که سبک شوم. نشسته بودم جلوی در آی‌سی‌یو. به همه پرستارها و کادر درمان می‌سپردم هر موقع ریحانه به هوش آمد، کسی از شهادت سردار پیش او حرف نزند. راهی خانه شدم. روضه حضرت قاسم را پخش کردم و زارزار گریه کردم. قیمه نهارمان را زیاد پختم و نذر سلامتی ریحانه تا سه خانه آن‌طرف‌تر پخش کردم. دلم تاب نیاورد. دوباره برگشتم بیمارستان. از پنجره آی‌سی‌یو نگاه کردم. تخت ریحانه آنجا نبود. مطمئن بودم، امروز می‌رود بخش. نکند مرخص شده باشد؟! اگر کسی از شهادت سردار بهش گفته باشد چه؟!
-خانم پرستار، ریحانه روکدوم بخش بردین؟
– اسم کامل مریض؟
-ریحانه حسن‌زاده.
-مگه اطلاع ندارین؟
-مرخص شده؟
-نه. ایشون اومدن مدارک ببرن پزشکی قانونی. ازشون کمک بگیرید.
مظاهری بود. دوزانو نشسته بود روی صندلی. سرش پایین بود. تسبیح زمردی‌اش، مثل همیشه دستش بود. پای نزدیک رفتن نداشتم. نمی‌خواستم بفهمم پزشکی قانونی چه مدارکی می‌خواهد؟ برای چه؟ مگر مرخص شده‌ها هم می‌روند پزشکی قانونی؟!

مسجد دانشگاه غلغله است. قسمت خواهران را پر کرده‌ایم از عکس ریحانه. قسمت برادران پر از عکس سردار است. بنرها طراحی شده‌اند؛ تصویر خون، شهادت، جهاد. بال‌بال زدن‌های ریحانه حالا جواب داده بود. روز پروازش شده بود سیزدهم دی‌ماه سال هزار و سیصد و نودوهشت! درست روز شهادت سردار. حالا تا همیشه، سالگردش را با سالگرد شهادت سردار عزاداری می‌کنیم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاه‌ها
  1. Avatar photo عبدالله موحد گفته :

    نمیدانم این روایت برگرفته از یک ماجرای واقعی است یا حاصل هماهنگی افکار سازنده و قلم کوبنده نویسنده است.
    آنچه که می دانم این است که خیلی وقت بود که با خواندن نوشته ای، حالم اینچنین دگرگون نشده بود.
    دست مریزاد استاد

دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + 16 =