مسیر یک‌طرفه

فیتیله شب دارد کم‌کم‌کشیده ‌می‌شود. من همچنان لنگان‌لنگان منزل بس درازمان را دارم گز می‌کنم.

تاریخ انتشار: 11:24 - دوشنبه 1403/12/13
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
مسیر یک‌طرفه

به گزارش اصفهان زیبا؛ فیتیله شب دارد کم‌کم‌کشیده ‌می‌شود. من همچنان لنگان‌لنگان منزل بس درازمان را دارم گز می‌کنم. پیازها را حلقه‌ای توی تابه پخش می‌کنم. ساعت هال دو و چهل‌وپنج دقیقه را نشان می‌دهد. ذهنم باز هم نشسته پیِ حساب‌کتاب. یکی پسِ ذهنم دفترودستک‌هایش را پهن کرده و دارد ساعت خواب می‌زند. به خیال خودش تا قبل اذان دو ساعتی فرصت خواب دارم.

تکه‌های مرغ را روی پیازهای طلایی می‌چینم. از اینکه برایشان سنگ تمام گذاشته‌ام لب‌هایم از خنده کش می‌آید. باید این روزه‌ها حسابی به تنشان بنشیند. زعفران دم‌کرده را خالی می‌کنم رویشان. گفتند دو روز آخر شعبان را می‌چسبانند تنگِ سه روز اعتکافشان؛ تا هم سروته روزه‌های قضایی‌شان هم بیاید؛ هم ثواب روزه گرفتن در رجب و شعبان برایشان نوشته شود. از این یک تیر و دو نشان‌ خوشم آمد. امسال باید بیشتر بهشان برسم. اصلا شروعش باید خاص باشد.

محمدحسین جلوی یخچال ایستاده و خامه عسل را ته‌حلقی و کشدار ادا می‌کند. خنده روی لب‌هایم می‌ماسد. با کاسه خامه و دبه عسل روی زمین ولو می‌شوم. آبجی احتمالا تا حالا خواب هفت پادشاه را دیده. آن‌وقت من زیر نور کم‌جان آشپزخانه دارم لقمه‌های خامه و عسل می‌گیرم. محمدحسین و زینب روی اسب‌های بادی‌شان با دهان پر می‌روند و خالی برمی‌گردند.

خورشت قیمه باقی‌مانده از افطار را توی کاسه گل صورتی می‌ریزم. یک کاسه بزرگ هم سوپ می‌کشم و می‌گذارم تنگش. زیر گاز را کم‌ می‌کنم. مرغ‌ها را به حال خود رها می‌کنم تا عرقشان دربیاید و روغن‌‌ بیندازند. مثل من که بی‌خوابی کلافه‌ام ‌کرده و ته‌مانده توانم را دارم خرج می‌کنم. نیم ساعت دیگر هم لابد پت‌پت می‌کنم و به روغن‌ریزی می‌افتم. جای مامان خالی است که زل‌زل نگاهم کند‌. بگوید وقتی می‌گوییم بچه زیاد کار و بارش هم زیاد است به خرجت نمی‌رود.

الحمداللّهی حواله آسمان می‌کنم که پسرک از خرِ شیطان پایین آمده. شده است همان ته‌تغاری خانه. پسرکِ تازه به حرف آمده، لابد حوالی ظهر هم پا می‌شود و هی پشت دست توی کاسه پف‌کرده چشم‌ها می‌‌کشد. ده بیست باری اسم تک‌تکشان را می‌گوید تا سر برسند و بغلش کنند. درست است پرونده از شیر گرفتن هنوز باز است و بهانه‌ها سر جایش هست. ولی همین‌که شیون و زاری شب و نصفه‌شب جایش را داده به بیداری بدون گریه و زاری؛ جای شکرش باقی است. دیس پلو را روی میز می‌گذارم. یک بشقاب هم سبزی وسطشان.

صدایشان را از توی اتاق می‌شنوم. پا تند می‌کنم سمت اتاق. دارند روی تخت‌ها بپربپر می‌کنند. دست پشت کمر هم می‌اندازند و هل می‌دهند. می‌دوم سمتشان. توصیه‌ها را دوباره از سر می‌گیرم. با یک تشر زینب را می‌نشانم. یکی دو سانت نخ بخیه از زیر چانه‌اش آویزان است. صحنه سقوط از روی کابینتِ هفته قبل را یادآوری می‌کنم. «ببخشید»ی پشت هم می‌گوید و می‌نشیند پای بساط خمیر بازی‌اش.

محمدحسین می‌نشیند بغلش. همان‌طور که یک‌وری نشسته لپ زینب را ماچ می‌کند. می‌خندم. می‌دانم که دلش خمیر می‌خواهد. زینب صورتش را کج می‌کند و می‌گوید این طرف را هم ببوس. خمیر توی دستش را نصف می‌کند.

روی تخت یله می‌شوم. دست و پای یخ‌کرده‌ام را روی هم می‌کشم. یک لیوان چای و خرما می‌خواهم. یاد قرص آهن نخورده می‌افتم. قید چای را می‌زنم. این رمضان هم توفیق روزه گرفتن ندارم.

بازدمم را عمیق‌تر پس می‌دهم. از تصاویر ساخته ذهنی‌ام دل‌گرم می‌شوم. یک ساعت دیگر که قطع بر یقین وسط فسقلی‌ها خوابیده‌ام. حاجی پسرها را برای سحری بیدار کرده. لابد علی چشم‌های به‌زور باز‌کرده‌اش را تندتند می‌مالد و روی زمین دنبال سفره سحری می‌گردد. محمدمهدی هم دست لای موهایش برده و می‌پرسد چی بخوریم. از این‌که چشم‌های گردشده حاجی تا روی میز ناهارخوری کش بیاید می‌خندم. دلم‌ مثل نباتی که گوشه لپ به حال خودش گذاشته‌باشی دارد شیرین می‌شود.

فکر اینجایش را نکرده بودم. آن روزها که یکی پسِ ذهنم چپ می‌رفت و راست می‌آمد که روزه واجبشان نیست؛ هیچ نگفتم. گذاشتم حاجی هر کار می‌خواهد بکند. از خیرات و برکات روزه گفت. از آیه‌ای که خدا می‌گوید بی‌برو‌برگشت با صابران است. این‌که باید از نماز و روزه کمک بگیرند.یک دور پیچ‌فر کافی است تا غذا مثل اولش گرم بشود. لابد توی دلش «زنِ کدبانوی منی» حواله‌ام خواهد کرد. نگاهم می‌چسبد روی بشقاب کوکوها. دوتایش را لای نان می‌پیچم.

شادی زیر پوستم می‌دود. خیالم از صبحانه فاطمه هم راحت می‌شود. خانم کارکوب‌زاده را ندیده‌ام. چهره‌ای که از او در ذهنم قاب گرفته‌ام مدام پس‌وپیش می‌شود. با پای ورم‌کرده و زخمی توی راه و نیمه‌راه است. یک پایش توی آبادان کنار همسر و پسرانش. یک پایش هم توی قم کنار دخترانش که از جنگ به جایی امن پناه گرفته‌اند. اگر کلاس قرآن نبود، عمرا اجازه نمی‌دادم فاطمه برود. آن هم صبح پنجشنبه که تعطیلی برایم به حساب می‌آید.

در ِتابه را برمی‌دارم. بوی زعفران کل آشپزخانه را می‌گیرد. زیر گاز را خاموش می‌کنم. فسقلی‌ها روی تخت خودشان را کش می‌دهند. لباس گرم پوشیده‌اند.هوای اتاق هم‌خوب است. تا یک ساعت دیگر که صدای اذان گوشی توی اتاق سرک بکشد می‌توانم بخوابم. حال و روز خودم را برانداز می‌کنم. چند ساعت بی‌خوابی آنقدر کلافه‌ام کرده‌؟

نان توی سفره داریم. آب داریم. برق‌ هم هی قطع نمی‌شود و برنگردد. سقف بالای سرمان امن است. خمپاره یک‌هو نمی‌افتد وسط اتاقمان. از صدای گاه‌وبیگاهشان هم تنمان توی خواب‌وبیداری یکریز نمی‌لرزد.

خانم کارکوب‌زاده شهادت پسرش را از دخترهای بیمارش پنهان می‌کند. اشک‌هایش را پشت ذکرهایش قورت می‌دهد. نکند ناهوا بند دل دخترهایش پاره شود. من کجای عالَم ایستاده‌ام؟ خواب از پشت پلک‌هایم رها می‌شوند. صبح چقدر کار دارم. باید میانبر بزنم. با این مسیر‌، فقط یک‌طرفه می‌روم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

20 + 4 =