به گزارش اصفهان زیبا؛ در میان برگهای غبارگرفته تاریخ این سرزمین، نامهایی هست که نهفقط بر سنگ مزار، بلکه بر دلهای عاشق حک شدهاند، نامهایی که با خون نگاشته شدهاند، با صبوری مادران و داغ پدران، با اشک خواهران و سرفرازی برادران. در این روایت، پا در کوچههای خاطره میگذاریم؛ آنجا که مادر شهید مجید نیلیخواجویی، فاطمهبیگم پورابراهیم، از لابهلای سالهای دور، آینههایی از فرزند شهیدش به دست ما میدهد. گفتوگویی که با صداقت، سادگی و سوز دلی مادرانه، گوشهای از زندگی کوتاه اما پربار یک شهید جوان را روشن میسازد و برادری که خود سالهای جوانیاش را در جبههها گذرانده و هنوز یادگارهای جنگ، راه نفسکشیدنش را بسته است؛ سعید نیلیخواجویی نیز پسر دیگر این خانواده و جانباز شیمیایی است.
مجید پسر سومم بود
مادر شهید، تاریخ دقیق تولد مجید را به یاد نمیآورد؛ اما خوب بهخاطر دارد که سال ۱۳۶۱ در عملیات محرم، وقتی مجید ۱۸ سالش بود، به شهادت رسید و بعد از ۱۰ سال چشمانتظاری آوردندَش. فرمانده گروهان امیرالمؤمنین(ع) بود. او ادامه میدهد و میگوید: «پدرش در میدان نقشجهان، مینیاتور میکشید. (وقتی میپرسم مجید فرزند چندمتان بود؟ یکییکی بچهها را نام میبرد) محمد، سعید، مجید. او پسر سومم بود.»
هشت ماه بعد از عقدش شهید شد
وقتی از او میخواهم از خاطرههای پسرش بگوید. میخندد و میگوید: «الان که دیگر چیزی یادم نیست…» سپس با همان صداقت مادرانه ادامه میدهد: «بعد از شهادتش همه وسایلش را دادم به همسرش. ترسیدم گم شوند. مجید چند ماهی جبهه بود. یکبار که آمده بود مرخصی، گفت: میخواهم با خواهر یکی از دوستانم ازدواج کنم. میخواهم از خودم یادگاری داشته باشم. عقد کرد و رفت جبهه. هشت ماه بیشتر از عقدش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند؛ ولی ۱۰سال چشمانتظارش بودیم و مفقودالاثر بود.»
کمک پدرش مینیاتور میکشید
مجید تا کلاس هشتمنهم درس خوانده بود که رفت جبهه. خیلی منزل عوض کردیم. در مدرسههای مختلفی درس خواند؛ از مدرسه شاهزید گرفته تا مدرسه سوزنچی طوقچی.
کلاس دیگری نمیرفت؛ اما هر روز بعد از مدرسه، کیفش را میگذاشت و میرفت مغازه پدرش. کمک او مینیاتور میکشید.اخلاقش خیلی خوب بود. اهل نماز و روزه بود. خودش همه کارهایش را انجام میداد و بچه مستقلی بود. بعد از شهادت مجید، پسر دیگرم، آقاسعید با همسرش ازدواج کرد. او هم به جبهه میرفت. شیمیایی شد و ریههایش آسیب دید.
سال ۶۰ دیپلم میگیرد و وارد سپاه زاهدان میشود
وقتی از مادر شهید میشنوم که پسر دیگرش جانباز است، تصمیم میگیرم با او نیز صحبتی داشته باشم و شنونده خاطرههایش شوم.سعید نیلیخواجویی متولد ۱۳۴۲ است و یک سال از برادر شهیدش بزرگتر. خرداد ۶۰ دیپلم میگیرد و وارد سپاه زاهدان میشود و بعد به سپاه چابهار میرود. سال ۶۳ وارد حفاظت اطلاعات ژاندارمری میشود و میرود کردستان.
در بمباران شیمیایی سردشت شیمیایی شدم
جانباز سعید نیلی خواجویی میگوید: «سال ۶۰ و ۶۱ در سپاه سیستانوبلوچستان بودم. در جبهه جنوب، پاسگاه زید موج انفجار گرفتم؛ بعد رفتم ژاندارمری، فرمانده پایگاه عملیاتی بودم که رفتم کردستان. سه سال تمام آنجا بودم. سال ۶۶ در بمباران شیمیایی سردشت، شیمیایی شدم. در یگان بودیم که یکمرتبه، هواپیمای دشمن آمد. شروع کرد به انداختن بمبهای شیمیایی. همه ماسک زدیم و لباس مخصوص پوشیدیم؛ ولی باوجوداین، شیمیایی شدم. از ارومیه هلیکوپتر میآمد و مجروحان را میبرد. هلیکوپترها تا غروب مرتب میآمدند و مجروح میبردند. خیلی لحظههای سختی بود. تمامصورتها و بدنها تاولزده و سوخته بود. خیلی از مردم سردشت شهید یا شیمیایی شدند. از همان موقع عوارض و علائم شیمیایی را داشتم؛ تا اینکه کمکم بیشتر شد؛ حالا هم ریهام درگیر شده است. تابهحال ۵۰ بار در بیمارستان صدوقی بستری شدهام. همین چند روز پیش از بیمارستان آمدم.
۱۱۰ پاسدار را سر بریده بودند
کردستان خیلی سختتر از جبهه جنوب بود. جبهه جنوب، دشمن آنطرف آب بود و خودیها اینطرف. هر چند وقت یکبار هم عملیات بود؛ ولی در کردستان هر شبش جنگ بود؛ مخصوصا سردشت. یک پایگاه داشتیم به نام ماکروِ، ۱۱۰ پاسدار را در آنجا سر بریده بودند. آنجا دشمنان و منافقین روزها میآمدند قاتی نیروهای خودی و آخر شب دموکرات میشدند و کومله و عملیات ایذایی انجام میدادند.
تا آخر جنگ سردشت بودم
تا سال ۶۷ و آخر جنگ آنجا بودم. بعد از جنگ ژاندارمری با نیروهای دیگر ادغام و شد نیروی انتظامی. سال ۷۰ از طرف نیروی انتظامی، مأموریت پیدا کردم به کُنارک. سه سال آنجا بودم. در پایگاه هوایی آنجا زندگی میکردیم. آنجا همهاش کویر و بدآبوهواست. مرتب با اشرار درگیری داشتیم و شهید میدادیم. خیلی ناآرام بود.
سه بار سکته قلبی کردهام
در این سالها به خیلی از شهرهای ایران رفتم. تهران، ارومیه، یزد و… سال ۶۳ با همسر برادر شهیدم ازدواج کردم. در طول سالهای خدمتم، همراه خانوادهام به ۱۱ شهر اسبابکشی کردیم. آنها خیلی اذیت شدند؛ خودم هم خیلی اذیت شدم. حالا نه مو دارم، نه ریه و نه دندان. بهخاطر موج انفجار، از نظر اعصابوروان هم مشکل دارم. ضربان قلبم کمتر از حد طبیعی است و دیگر نمیتوانند بیهوشم کنند. تابهحال سه بار سکته قلبی کردهام و یکبار ایست قلبی شدهام. با قرص و دارو زندهام.چند روز پیش که بستری شدم، گفتند: باید دستگاه کمکتنفسی، همیشه کنارت باشد؛ یک دستگاه اکسیژن هم که داشتم.» میخندد و میگوید: «اتاقم مثل بیمارستان شده است. امسال اسمم درآمد برای حج واجب؛ ولی بهخاطر بیماری و شرایط جسمیام نتوانستم بروم.
تیر خورده بود توی پیشانیاش جمجمهاش سوراخ بود
زمان جنگ، در عملیاتهای بیتالمقدس مقدماتی، بیتالمقدس، فتحالمبین، والفجر مقدماتی و چند عملیات دیگر حضور داشتم. در والفجر مقدماتی با برادرم شهید مجید، با هم بودیم.مجید آنجا مجروح شد. تیر خورد زیر گلویش و از پشت بدنش در آمد. چند بار مجروح شد؛ ولی جبهه را رها نمیکرد. دو ماهی هم در دوکوهه با هم بودیم.خیلی دنبال جنازهاش گشتم. افرادی که لحظه شهادت با او بودند میگفتند تیر خورد توی پیشانی مجید. وقتی هم که بعد از ۱۰ سال استخوانهایش را آوردند. جمجمهاش سوراخ بود.
ترورش کردند؛ هنوز عکسش پهلویم است
قبل از انقلاب هم در مدرسه اعلامیه پخش میکردم و در تظاهرات حضور داشتم. بعد از انقلاب انجمن اسلامی تشکیل دادیم. دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم به دست منافقین ترور شد. آن زمان وقتی منافقین میدیدند یک نفر لباسش مثل انقلابیهاست یا ریش دارد، او را ترور میکردند. دوستم در حزب جمهوری اسلامی رفتوآمد داشت؛ ولی یکبار که اورکت پوشیده بود در خیابان شریفواقفی با تیر ترورش کردند. اسمش احمد کمال بود. هنوز عکسش پهلویم است.
آرزویم این بود که درسم را ادامه دهم
یکی از آرزوهایم این بود که درسم را ادامه دهم. بهسختی هم دیپلمم را گرفتم. آن زمان خیلی کسی دیپلم نداشت. دیپلمگرفتن قدیم، مثل دکترای الان بود. خیلی دوست داشتم درسم را ادامه دهم و به مقاطع بالاتر بروم؛ ولی بعد از جانبازی نشد ادامه دهم.»















