هر وقت عباس آقا، روزنامه دست میگرفت، بساطش رها میشد. از لابهلای پرده توری مغازه نگاهش میکردم که چتر سایهبانش افتاد.
مامانبزرگم نورگیر شیشهای گوشه اتاقش را فرش کرده بود؛ با قالی اصل کرمانی بافتهشده در کارگاه بافندگی پدرش. پردههای توری کرمرنگی به آن آویزان کرده بود. سجادهاش را وسط آن پهن کرده و برای خودش محراب قشنگی درست کرده بود.
همه در صفوف نماز بهم چسبیده بودند. مکبر تکبیرهای قبل از نماز را میگفت. دختر نگاهی به صحن مسجد کرد و گفت: مامان، یه وقت امام رضا ناراحت نشه از دستمون. ما که هر سال، نماز عید فطرو توی صحن قدس حرم می خوندیم؟
اسرائیل برای من در چهاردهسالگی کابوس شد؛ همان زمانی که همسنوسال محمدالدُره بودم؛ روزهایی که جاندادنش در آغوش پدر، مرا بیمار کرد.
انگار از توی عکس زل زده درست توی چشمهای من. منی که صبح خواب مانده و سکوت خانه را برای انجام سفارش کارم از دست دادهام.
بلندگوهای حیاط، نوحه «شهید گمنام سلام» را میخواندند و تابوت به سمت میز برده میشد. تابوتهایی پر از گل گلایل سفید و رزهای قرمز و دستهایی که به امید شفاعت به آن گره خورده بود.
شب اولی که مهمانم آمد، تمام مدت از دلهره و اضطراب، پابهپای قلقل ریز قورمهسبزی ناهار فردا، من هم قُل زدم. چند بار قفل در را بررسی کردم. کلید را برداشتم و قایم کردم؛ مبادا نیمهشب اشتباهی در خروج را باز کند و بیرون برود.
پای دلم لرزید. به یاد وقتی افتادم که حسرت مادرشدن داشتم و آرزو میکردم اولادی داشته باشم و او عاشورا بخواند و من، «بابیانت و امی» گفتنش را بشنوم. حالا داشتم میشنیدم.
امید از لابهلای ذهن هزارتویش خودش را توی وجودش انداخت. اولین چراغ سبز برایش روشن شد. دنبال نور سبز را گرفت. سر از بابالجواد درآورد. همانجا زانو زد.