تازه از مهمانی برگشته بودم. مهمانی خاصی دعوت بودم. طایفه بزرگی را فراخوان داده بودند که فکرشان را جمع کنند، خاطراتشان را مرور کنند و یک شب خاطره از دو شهید طایفهشان برگزار شود.
شببخیرش را گفته بود که اولین خبر حمله ایران به دستم رسید.خودم پر از اضطراب شده بودم. تسبیح توی دستم بود و تندتند دانههایش را رد میدادم.
بسته نان میکادوی توی کمد، مرا با خودش برد به بیستوهفتهشت سال پیش؛ وقتی که ۹ ساله بودم. زندگی وارد مرحله عجیبی شده بود و همهچیز برایم تازگی داشت.
«با کف دست توی پیشانیاش میزده و بلندبلند مثل دیوانهها با خودش حرف میزد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شبها به خوابش میآید و او را مجبور به گفتوگو با تیم روانشناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس میکشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کمکم به هوش آمد.
آسمان دست به کار شده و شام شهادت مظلومانه امام هادی (ع) را پر از نورهای سبز و سفید و قرمز کرده است؛ البته باهالهای از رنگ صورتی.
همیشه زیر بالشتش سنگ داشت. نه یک سنگ معمولی؛ سنگی که زاویه داشته باشد؛ زبری و تیزی داشته باشد.
به او واقعیت را نگفته بودند؛ فقط مختصر و مفید گفته بودند پیکر محمدرضایش بعد از 29 سال پیدا شده است.
جمله «چقدر زود دیر میشود»، هیچوقت کلیشهای نمیشود. داشت برای خودش راه میرفت و به زبان مخصوص خودش با مداح همخوانی میکرد، سینه میزد و میرفت. برایش فرش سبز پهن کرده بودند.
فقط صدایشان را میشنیدم؛ صدای آقای نمازی را که داشتند محصولات فناوری نانو تولید ایران را برای گروه بازدیدی بانوان فرهنگی نویسنده معرفی میکردند.
چند وقتی بود که پسرم اصرار میکرد دهه فاطمیه را به جای بیتالاحزان به بیتالزهرا برویم. بیت الاحزان مجلس عزای حضرت مادر بود که در تمام سال بهصورت هفتگی برگزار میشد و در ایام فاطمیه ویژهتر مراسم داشت.
هرچه جلو رفتم کوچههای تنگ و باریک، داشت پهن و گشاد میشد. دانههای تسبیح بابا، سرپیچ ساختمان بازار، روی هم ریخته بود و ردپایش تمام شده بود.
از در چوبی و بزرگ که وارد حرم میشدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشتهای پا بلند میشدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنهای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» میدیدم.