شماره دوم و سوم فصلنامه بیسیمچی؛ ضمیمه پایداری روزنامه اصفهانزیبا درحالی منتشر شد که بازخوردهای فراوانی را بهدنبال داشت. فصلنامه بیسیمچی در دو شماره جدید خود به موضوع «مکانخاطرهها» و پیرو آن، معرفی 20 نقطه تأثیرگذار اصفهان در سالهای جنگ تحمیلی پرداخته است.
«با کف دست توی پیشانیاش میزده و بلندبلند مثل دیوانهها با خودش حرف میزد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شبها به خوابش میآید و او را مجبور به گفتوگو با تیم روانشناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس میکشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کمکم به هوش آمد.
از جبهه که برای مرخصی میآمد، به بچههای مسجد هم سر میزد. «مسجد ولیعصر» از پایگاههای بسیج خیابان پروین بود که نیروهای زیادی را برای اعزام به جبهه آماده میکرد.
پای حرفهای پسر مینشینیم و پدر را در کلامش مرور میکنیم. نامش محمد است و پسر بزرگ خانواده پنجنفره شاهسنایی و سی ساله.
مثل خیلی از رزمندهها، «علیرضا(سعید) شاهسنایی» هم کمسنوسال بوده که راهی جبهه میشود. البته معتقد است زندگی کردن در محلهای که همه آدمهای آن بیبروبرگرد پای کار انقلاب و جبهه و جنگ بودند، نیز بیتأثیر نبوده است؛ «محله جنیران؛ محلهای که 60 شهید تقدیم انقلاب کرده است!»
بعضیهایشان مثل چینیهای گلقرمزی که لبپر شدهاند، بعضی دیگر مثل نوار کاستهایی که هد نوار از توی شکمشان بیرون ریخته و دیگر آهنگی از آنها پخش نمیشود، بعضیهایشان هم مثل کتابهایی هستند که صفحات قسمتهای اصلیشان دیگر وجود ندارد. انگار هستند و نیستند!
میگویند جانباز کسی است که جان خود را به دست آورد، جانی که به شکلی در خطر افتاده بود. جانی که حالا پر از نشانی است. نشانیهای آشکار و پنهان.
شماره دوم و سوم فصلنامه بیسیمچی با معرفی 20 نقطه تأثیرگذار اصفهان در سالهای دفاعمقدس منتشر شد.
به اینجا که میرسی زخمهایت خوب میشوند. سری به خودت که میزنی از بیمهری کسی، دیگر دلگیر نیستی. دلسردی تمام میشود و حال دلت خوب. روحت صیقل پیدا میکند.
مأموریت آن روزم سنگینتر از همیشه بود. بین همه مصاحبههایی که برای مهدی، پسر شهید رسول حیدری گرفته بودم، این یکی با همه فرق میکرد.
روز جمعه بود؛ بیستودوم دی و همزمان با اولین شب ماه رجب و شب میلاد امام محمدباقر (ع). بچههای دوره با بیلهای مکانیکی در حال جستوجوی پیکر مطهر شهدا بودند که یکدفعه با صدای یکی از رانندهها که شهیدی پیدا کرده بود، توجهمان به سمت او جلب شد…
چندساعتی مانده به قرار، محل دیدار عوض میشود. ضیافت از گلستان شهدا میرسد به خانهای در قلب خیابان ابنسینا. خانهای که سیوهفت سال پیش شده بود تلی از خاک و خراش جنگ، چنگ انداخته بود به تمام پیکرش.