رنگ رحمت خدا

نمی‌دانم چرا قدم‌هایم می‌لرزید؟ چادرم را روی سر جابه‌جا کردم و وارد کلاسی شدم که چند دقیقه قبل، معاون مدرسه با آه جگرسوزی از دانش‌آموزانش یاد کرده بود.

تاریخ انتشار: 11:00 - دوشنبه 1402/05/2
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
رنگ رحمت خدا

به گزارش اصفهان زیبا؛ معاون مدرسه که تماس را قطع کرد، صدایش هنوز در گوشم زنگ می‌زد.

– به دادمون برسید خانوم مبلغ، دانش‌آموزام کافر شدن!

ته‌مانده روزهای تبلیغ دهه اول محرم بود و قول داده بودم برای یک صبح تا ظهر، سری هم به متوسطه دوم بزنم و پای درددل دانش‌آموزانش بنشینم.

با تماس خانم معاون در دلم ولوله شد. نمی‌دانستم درست و دقیق منظورش از کافرشدن چند دختربچه دبیرستانی چه بود؟

دم ورودی مدرسه، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صلوات فرستادم که تندی تپش‌های قلبم را بگیرد.

نمی‌دانم چرا قدم‌هایم می‌لرزید؟ چادرم را روی سر جابه‌جا کردم و وارد کلاسی شدم که چند دقیقه قبل، معاون مدرسه با آه جگرسوزی از دانش‌آموزانش یاد کرده بود.

– بچه‌ها می‌گن خدا نیست، ما پیامبر نداریم! اسلام دیگه چه صیغه‌ایه؟ امام به چه کارمون میاد؟‌ اینا همه‌ش خرافه است.

با چند تقه به در، خودم را جمع‌وجور کردم و لبخند همیشگی‌ام را روی صورتم کشیدم. غوغای درونم را پس زدم و به‌آرامی نگاهم را میان چشم‌های دخترکان توی کلاس پخش کردم.

اثری از شادی یا حتی گرفتگی در چهره هیچ‌کدامشان نبود. انگار با مسخ‌شدگانی طرف بودم که از گنگی نگاهشان، راه نفوذ به قلب‌هایشان را گم کرده بودم. پلک‌هایم بی‌اختیار بسته شدند.

برای چندثانیه‌ای همه استدلال‌های فلسفی را که آماده کرده بودم برایشان بگویم، از یاد بردم و خودم را میان چند جفت چشمی که بودونبود من برایشان فرقی نمی‌کرد، تنها دیدم.

فقط به یک چیز فکر می‌کردم؛ آن‌هم تن‌ندادن به ناامیدی بود. من آمده بودم تا جوانه امید در دل‌های ناامید بکارم؛ دانش‌آموزانی که اخبارشان را از فیلترهای مسموم مجازی می‌گرفتند. نباید خودم را می‌باختم.

زبانم را به‌کندی تکان دادم. بدون مقدمه روضه‌ای چندخطی خواندم. تا به آن روز به یاد نداشتم آخرین بار کی با آن صدا که رگه‌هایی از التماس، نرم و دلنشینش کرده بود، سخن گفته باشم.

آیه «لاتقنطوا من رحمت‌الله» را برایشان زمزمه کردم و از گناهانی حرف زدم که راه صعود ما را سد کرده بودند، گناهانی که از انجامشان پرده می‌افتاد به قلب‌هایمان.

کور می‌شدیم. کر می‌شدیم و صدایی را که بحق بلند شده بود، نمی‌شنیدیم؛ درست مثل کسانی که روز عاشورا، با زر و سیم حکومت یزید، چشم به روی همه عقایدشان بستند.

گوشه چشمانم نم اشک نشسته بود. انگار خودم به آن حرف‌ها بیشتر از هرکس دیگر نیاز داشتم. حالا چهره دختران از بی‌تفاوتی خارج شده بود و گرمای ملایمی از نگاهشان حس می‌کردم.

زمان کلاس تمام شده بود. چادرم را سر کردم و با دلی آرام از تک‌تکشان خداحافظی کردم؛ فقط سرهایشان را تکان دادند. دستم می‌رفت دستگیره را فشار دهم و از کلاس خارج شوم که صدای کم‌رنگی پای حرکتم را سست کرد.

– باز هم می‌آیید خانم؟

زیر لب آیه را تکرار کردم. لاتقنطوا من رحمت‌الله… حسین رنگ رحمت خدا بود.

 

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × 3 =