صدای پدافند آمبولانس و چراغ قوه

شبی بود که داشتم اخبار جنگ را در نور موبایلم بالا و پایین می‌کردم. در آن میان فیلم و گزارش آمبولانسی را دیدم که پهپاد رژیم اسرائیل آن را منفجر کرده بود. یک آن دلم هری ریخت پایین. دور از انتظار هم نبود. با این حال ترس برم داشت. قلبم تکان خورد و ذهنم مثل برق به سمت تو پرید.

تاریخ انتشار: ۱۳:۲۴ - دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
صدای پدافند آمبولانس و چراغ قوه

به گزارش اصفهان زیبا؛ شبی بود که داشتم اخبار جنگ را در نور موبایلم بالا و پایین می‌کردم. در آن میان فیلم و گزارش آمبولانسی را دیدم که پهپاد رژیم اسرائیل آن را منفجر کرده بود. یک آن دلم هری ریخت پایین. دور از انتظار هم نبود. با این حال ترس برم داشت. قلبم تکان خورد و ذهنم مثل برق به سمت تو پرید.

چند بار فیلم را از اول نگاه کردم. گزارشگر داشت از کسانی که صحنه را از نزدیک دیده بودند گزارش می‌گرفت؛ مردمی ساده‌دل و مظلوم که با لهجه شیرین نجف‌آبادی حرف دلشان را می‌زدند. چهره‌هایی غمگین و پریشان با صداهای لرزان و بغضی که توی گلویشان نشسته بود.

– «رژیم صهیونیستی ثابت کرد که نه تنها به زن و بچه‌ها و مردم بی‌دفاع رحم نمی‌کند حتی آمبولانس مجروحین را هم می‌زند.»

نگرانت شدم. قلبم به تاپ‌تاپ افتاد. نفسم گرفت. چند بار با انگشت‌های لرزان شماره‌‌ همراهت را گرفتم. جوابی نبود. دلهره‌ام بیشتر شد. صدای پدافندها پشت سر هم ترسم را بیشتر می‌کرد.

همیشه یک‌بار که موبایلت بوق می‌خورد و بر‌نمی‌داشتی بی‌خیال می‌شدم. می‌فهمیدم ماموریتی و بالای سر مریض. به قول خودت جان آدم‌ها برایت از هر چیزی مهم‌تر است. حالا اما جان تو برای من از هر چیزی مهم‌تر بود.

نیم‌ساعتی که گذشت دلم هزار راه رفت. تسبیح را محکم گرفتم و گرداندم. ذکر می‌گفتم. هر چه به ذهنم می‌رسید. گزارش و فیلم دایره‌وار توی مغزم می‌چرخید و تکرار می‌شد و تب اضطرابم را لحظه به لحظه بالاتر می‌برد. داغ شده بودم و عرق از لای موهایم روی پیشانی‌ام می‌چکید.

تجسم کردم در آمبولانس کنده شده و با فشار چند متر آن‌طرف‌تر خیابان افتاده. صدای مهیب، دود و آتش و مجروحین و حرف‌های بغض آلود مردم: «اسرائیل چکار به مردم بی‌دفاع دارد؟ این‌جا که منطقه نظامی نیست؟ مردم چه گناهی کردند؟ دارند زندگی خودشان را می‌کنند. توی کشور خودشان. اسرائیل حق ندارد به کشور ما تجاوز کند.»

وقتی زنگ‌ زدی حالت را پرسیدم، خوب بودی. ترسیده بودی؛ بی‌تعارف. از صدایت فهمیدم، اما به رویت نیاوردم. گفتی مأموریت بوده‌ای؛ خیابانی در نزدیک انرژی هسته‌ای. گفتی جوان‌های هم‌سن و سال خودت را پشت پدافند از نزدیک دیده‌ای که شجاعانه می‌جنگیدند و آن وقت ماموریتت را شجاعانه‌تر انجام داده بودی.

حتماً تمام مسیری که مجروح را به بیمارستان می‌بردید، به این فکر می‌کردید که هر آن ممکن است یک پهپاد بیفتد روی سقف آمبولانس. چراغ‌ها و آژیر را خاموش کرده بودید و توی تاریکی و چراغ قوه موبایل را گرفته و سرم تزریق کرده بودی.

همیشه می‌گفتم شجاع باش؛ آن‌ روزها وقتی بچه‌ کوچکی بودی و از سوسک بالدار می‌ترسیدی. کم‌کم تیرگی ترست ته‌نشین شد. حالا ترس تو رسوب کرده و مسیر شجاعت را دلاورانه می‌گذرانی. دیگر به قله رسیده‌ای که برایت هر جای شهر سنگر است. دعا می‌کنم خدا پشت و پناهتان باشد.