اولش راضی به صحبتکردن نیست. ما اصفهانیم، او تهران! روی خط تلفنش میمانم تا چنددقیقهای حرف بزند. میگوید: «این حرفزدنها تأثیری هم دارد؟!» خسته شده از حرفزدنهای مکرر و گمنامی همسرش! میگوید مگر شهید شوکتپور را کسی میشناسد وقتی «حتی یک کوچه هم به نامش نکردند!» گلههایش را به جان میخرم. قبول میکند؛ اما مصاحبهمان میافتد به یک روز دیگر.
این بار اما با اشتیاق بیشتری صحبت میکند؛ با اشتیاقی که بهجامانده از هشت سال زندگی مشترک با حسن شوکتپور است. «خورشید همتیان»؛ همسر سردار شهید حسن شوکتپور، حالا از همه این سالها برایمان میگوید.
زندگی با آقای شوکتپور را از چه زمانی شروع کردید؟
سال 61 بود. چهارده سال داشتم که به عقد آقای شوکتپور درآمدم. وقتی عقد کردیم، آقای شوکتپور رفت منطقه و تا دو ماه نیامد. بعدازآن هم با یک سفر مشهد، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. بعد از عروسی، دومرتبه ایشان من را گذاشت و رفت منطقه و تا سه ماه نیامد. من آن مدت را، پیش پدر و مادرش، سمنان بودم.
این نبودنهای مداوم آنهم اول زندگی، اذیتتان نمیکرد؟
خب بههرحال میدانستم مسئولیتش فوقالعاده زیاد و مدام در مناطق غرب و جنوب کشور در حال انجام خدمت است.
من بیشتر مواقع آقای شوکتپور را زمانی میدیدم که میخواست برای یک جلسه اضطراری یا مأموریتی عازم تهران شود و خب سر راهش، وقتی را برای من و خانوادهاش هم میگذاشت و به ما در سمنان سری میزد؛ اما خب دلتنگی من هم بود؛ زیاد هم بود؛ هم بهخاطر سن کمی که داشتم و هم بهخاطر تنهایی بعد از ازدواج؛ هم اذیت میشدم و هم مرتب ابراز دلتنگی میکردم.
آیا در طول این مأموریتها همراه آقای شوکتپور نبودید؟ خودتان نخواستید که کنار ایشان باشید؟
در خلال دلتنگیهای من، یک روز پدرش به حسن گفت: «باباجان! خانمت خیلی دلتنگی میکنه، اگه میتونی با خودت ببرش.»
گفت: «من کجا ببرم؟ اونجا منطقه جنگیه و همراهبودن ایشون برای من بههرحال سخته.» اولش خیلی پافشاری داشت که من را نبرد. ولی خب بالاخره دلش رضا داد و من چند سالی در ارومیه و سنندج همراه ایشان بودم. آقای شوکتپور آن موقع، مسئول تدارکات قرارگاه حمزه سیدالشهدا بود.
از مسئولیتهای آقای شوکتپور اطلاع داشتید؟
خیلی اطلاعی نداشتم؛ خودش هم هیچوقت نمیگفت مسئولیتش چی هست؟ چهکاره است؟ کجا میرود و کجا میآید؟ آدمی بود که هیچ حرفی از کارهای مأموریتی و نظامیاش به خانواده نمیگفت؛ تا اینکه یکبار بهصورت اتفاقی از این موضوع خبردار شدم.
چطور؟
یک شب یکسری برگه آورده بود که داشت بهعنوان مسئول تدارکات امضا میکرد. ازش پرسیدم: «شما مسئول تدارکات هستی؟»
اولش گفت: «نه!» ولی بعد خندید و گفت: «حالا دروغ نشه، آره؛ ولی خواهش میکنم این موضوع را جایی مطرح نکن.»
و این همراهبودن همچنان ادامه داشت؟
اواخر سال 62 بود. آقای شوکتپور به من قول داد که نوروز 63 را همراه هم برویم سمنان و به پدر و مادرمان سر بزنیم.
خوشحال بودم که برای اولینبار قرار است دونفری برویم سمنان. خوشحالی عجیبی بابت این موضوع داشتم و برای رفتن لحظهشماری میکردم.
تا اینکه زمزمههای عملیات بدر بلند شد و من متوجه شدم حسنآقا کارش زیاد شده است. در همین حین، یک روز برادر بزرگترم که او هم با آقای شوکتپور در قرارگاه حمزه سیدالشهدا بود، با من تماس گرفت و گفت: «آماده شو باهم بریم سمنان!»
گفتم: «پس حسن؟! قول داده باهم بریم.» از من اصرار و پافشاری به نرفتن و از او اصرار و پافشاری به رفتن. گفت: «آقای شوکتپور کار داره. خودش از من خواسته شما رو راضی کنم و با خودم ببرم.»
به هر صورت ما برگشتیم و خبر شهادت برادر دیگرم، حسین جانمان، در عملیات بدر به ما رسید. بعدها مطلع شدم اصرار آقای شوکتپور به رفتن من، شهادت برادرم بود که خودش زودتر از ما از آن مطلع شده و جنازهاش را هم خودش آورده بود عقب. درست روز اول عید نوروز، تشییعجنازه برادرم در سمنان بود.
ازاینجا به بعد چطور گذشت؟ بازهم برگشتید پیش آقای شوکتپور؟
نه! برنگشتم؛ چون متوجه شدم باردارم. دکتر به من استراحت مطلق داده بود؛ برای همین مجبور شدم بمانم سمنان.
آقای شوکتپور من را بردند خانه پدرم و گفتند: «شما اینجا باشین و استراحت کنین؛ من هم عملیاتی در پیش دارم که باید برم و انشاءالله برمیگردم.»
سال 64 بود؛ قبل از عملیات والفجر 8. آن روز موقع خداحافظی، وقتیکه داشت از پلهها میرفت پایین، دیدم چهرهاش خیلی نورانی شده و مثل همیشه نیست. یکآن، ته دلم خالی شد.
گفتم:«برگرد.» گریه کردم و برای اولینبار به او گفتم: «تو اینبار که بری، یا شهید میشی یا مجروح.» خواستم نرود و من را تنها نگذارد.
گفتم: «من رو با این شرایط تنها نگذار. حداقل چند ماهی پیش من بمون.» آقای شوکتپور اما به هیچ صراطی مستقیم نبود. آنقدر حرف زد تا بالاخره من را راضی کرد و رفت.
رفت و همان چیزی که به آن فکر میکردید، شد! البته مجروحیت.
بله. آقای شوکتپور متأسفانه در همان عملیات مجروح شد؛ به این صورت که موقع شناسایی منطقه، از بالای خاکریز تیر میخورد و میافتد پایین و گردنش به سنگ تیزی اصابت میکند.
اینطور که گفتهاند گلوله به کتف ایشان اصابت میکند و از کنار شش میآید بیرون. عراقیها هم بالای سرش میآیند تا تیرخلاص را بزنند؛ ولی وقتی آقای شوکتپور را میبینند، فکر میکنند زنده نیست؛ فقط ساعتش را با خود میبرند.
ازاینجا به بعد وضعیت ایشان به چه صورت میشود؟
بعد از گذشت زمانی از مجروحیت آقای شوکتپور، نیروهای خودی میرسند و با هلیکوپتر ایشان را به اهواز و بعدازآن به تهران، بیمارستان ساسان منتقل میکنند. آقای شوکتپور متأسفانه قطعنخاع شده و حدود یک سالونیم در بیمارستان ساسان بستری و تحتدرمان بود.
وضعیت خودتان به چه شکل بود؟
خیلی سخت بود. من هنوز زایمان نکرده بودم و مرتب با وضعیتی که در دوران بارداری داشتم، به ایشان توی بیمارستان سر میزدم؛ اما خب ماه آخر واقعا نمیتوانستم و نشد؛ تا اینکه آقای شوکتپور از بیمارستان ساسان به آسایشگاه جانبازان ثارالله منتقل شد.
از تولد فاطمهجان بگویید.
فاطمه من در نیمه رمضان، شب ولادت امامحسنمجتبی(ع) به دنیا آمد. پدرش بعد از گذشت یک ماه از تولد فاطمه، با کمک دوستانش با آمبولانس به خانه آمد تا دخترش را ببیند. صبح آمد و بعدازظهر دوباره برگشت.
آقای شوکتپور تا کی در آسایشگاه ثارالله بود؟
تا زمانی که خانهای مناسبسازیشده و همکف در ستاد کل، شهرک شهید کلاهدوزان در اختیار ما گذاشته شد؛ چون آقای شوکتپور ویلچرنشین شده بود و رفتوآمدش، شرایط خاصی داشت.
هر خانهای مناسب ایشان نبود. تقریبا دو سال، دو سالونیم آنجا بودیم؛ البته مسئولیتهایش بعد از جانبازی هم بیشتر شد.
چه مسئولیتی؟
آقای شوکتپور، آن زمان مسئول لجستیک سپاه کل در پادگان بلال شد.
یکی از موضوعهایی که درباره آقای شوکتپور زیاد شنیده میشود این است که ایشان با شرایط سخت بعد از جانبازی همچنان با ویلچر به مناطق جنگی رفتوآمد داشت.
بله، همینطور است. آقای شوکتپور چون مناطق جنگی را خیلی خوب میشناخت، مرتب میآمدند دنبالش و با ویلچر او را برای شناساییها میبردند.
بههرحال ایشان از نخستین روزهای شروع جنگ در منطقه بود؛ فقط این چند ماهی که حالش اصلا خوب نبود و توی بیمارستان ساسان بستری بود، نتوانست خودش را برساند؛ بعد هم که تا پایان جنگ همچنان میرفت و میآمد.
شرایطی که داشت، هیچوقت خستهاش نکرد؟
هیچوقت! خاطرم هست زمانی که در ستاد کل بود، مجبور بود از شرقیترین تا غربیترین نقطه تهران را خودش بهتنهایی رانندگی کند. بارها از او خواسته بودم که راننده بگیرد؛ چون واقعا رانندگی اذیتش میکرد.
دستانش حسی برای گرفتن فرمان نداشت. رانندگیکردنش ساعتها زمان میبرد؛ اما زیر بار نمیرفت! میگفت برای چه بیتالمال را خرج خودم کنم. آن موقعها تهران مثل الان نبود که اینقدر خیابان و بزرگراه داشته باشد. چندینوچند چراغقرمز را باید طی میکرد تا به محل کارش میرسید.
صبحها ساعت چهار از خانه میزد بیرون و شبها بین 10 تا 11 شب خانه بود. شبها موقعی که تشت آب را میبردم تا دستوصورتش را بشوید، آب سیاه سیاه میشد. میگفت: «این دود تهران است؛ رفته توی حلق ما.»
شنیدهایم فوت امام خیلی بیقرارش کرده بود!
خیلی؛ طوری که من نیمههای شب از گریههای ایشان بیدار میشدم. هرچه سعی میکردم آرامش کنم، فایدهای نداشت.
میگفت: «ما میدونیم بعد از امام بر ما چه میگذره؟» میگفت: «اینجا دیگه جایی برای موندن ما نداره.»
دوستانش نقل کردهاند روزی که برای تشییعجنازه امام رفته، همانجا از هوش رفته و موقعی که به هوش آمده، گفته است: «من امام زمان را اینجا دیدم. چرا شما به ایشان سلام نکردید؟» همان هم شد. دو ماه بعد از فوت امام، آقای شوکتپور هم رفت و الحمدلله شهادت برازندهاش بود.
و خب میرسیم به شهادت آقای شوکتپور.
بعد از رحلت حضرت امام روزبهروز حال جسمیاش وخیمتر شد؛ طوری که به کما رفت. عفونت همه بدنش را گرفته بود. شده بود یکمشت استخوان. متأسفانه امکانات هم مثل الان نبود. یک ماه توی کما بود؛ تا این اینکه توی بیمارستان بقیهالله شهید شد. موقع نماز صبح بود. فاطمه من، آن زمان سه سالونیمش بود.
از علاقه آقای شوکتپور به فاطمه بگویید.
فاطمه را خیلی دوست داشت. طوری بود که سالهای آخر، وقتی پدرش میآمد خانه، یک بوق که میزد، خودش را میگذاشت توی حیاط و مینشست توی بغل باباش و با ویلچر میآمد داخل ساختمان. خداراشکر خوشحالم که فاطمه همان چیزی شد که پدرش میخواست. الان هم باافتخار میگویم که فاطمه؛ فرزند شهیدی به تمام معناست.
و حرف آخر…
آقای شوکتپور همیشه میگفت: «زندگی رو ساده بگیرید؛ اینجوری خدا بیشتر دوست داره.» زندگی ما هم ساده و بدون هیچ تجملاتی بود و الحمدلله هیچوقت هم ناراضی نبودیم.
در عین سادگی اما محبتمان به هم خیلی زیاد بود؛ طوری که آن اواخر زندگیمان، صبح که میرفت سرکار تا بعدازظهر که بیاید، عجیب دلتنگش میشدم و همین موضوع بعد از شهادتش خیلی اذیتمان کرد. فاطمه هم خیلی بیقرار پدرش بود؛ طوری که یکبار بردمش سر مزار پدرش و گفتم: «این تو و این بابا. هر حرفی داری، با خودش بزن.»
شب آقای شوکتپور به خوابم آمد و گفت: «فاطمه ناراحته، ناراحتترش نکن! من همیشه کنارتون هستم.» و واقعا همه این سالها کنار ما توی زندگی بود.