دو روز است که میلاد از تایباد آمده است. صورت استخوانیاش زرد، حلقههای چشمش گود افتاده و کاملا ساکت است. فکر میکنم میلاد در این دوسه ماهی که نبوده، چقدر تغییر کرده است؛ هم میشناسمش، هم نه.
شنیده بودم پسرها سربازی که میروند، ساخته میشوند و گَرد پختگی روزگار میگیرند و حالا من میلاد، برادرم، را جلوی چشمانم میبینم؛ درحالیکه دوباره متولد شده است.
بابا صبح موقع رفتن همان دم در مثل همیشه رو کرد به مامان و گفت: «شازده پسرتون میخواست توی دهکورهها دو سال از زندگیشرو بگذرونه، نمیگفتین به سرهنگ “حکمت” رو بندازم و خودم رو کوچک کنم که آقا میلاد همین سمنان خدمت کند!» بعد هم اخم کرد و رفت.
وای که تا چند روز هم اصلا حرف نمیزد. سنگینی فضای خانه نفس همه را میگیرد. میلاد عکسی را که همراه داشت، نشانم داد. عکس را که نشان میداد، بغض داشت. نگاه کردم پسرک توی عکس کودک خندهها و شادیهای روزگار نبود.
جداییاش از فضای زندگی و پشت زمینه عکس برایم همه چیز را تعریف کرد و دیگر دلم نخواست میلاد چیزی بگوید و بغض بترکاند. دلم نخواست از رنج بگوید و فقر، آوارگی، یتیمشدنهای پر غصه و بیکسیهای کوچههای تنهایی.
سرم سوت کشید و نم چشمانم را از میلاد هم پنهان نکردم. نگاهش کردم. برادرم کی تو چنین نازکدل شدی و کی به بزرگیهای چنین قشنگ و پاک دل دادی!
گفت: اسم پسرک شفیع نامدار است و بینامونشانترین کسی است که تا امروز دیده؛ پسری افغانیتبار که توی کوچههای روستای نیل شهر تایباد استخوان ترکانده و از کودکی فقط همین قدوقواره کوچک را یدک کشیده است و نمیداند آرامش بغل مادر چیست و مهر پدر چند بخش دارد.
میلاد میگفت شفیع را وقتی نوزاد بوده توی کامیون آوارگان قاچاق افغان پیدا کردهاند و سرهنگ نیکمنش او را در غربتی سوزناک آورده برای نیل شهریها تا بچه از بیکسی در تشنگی و گرسنگی تلف نشود و حالا او وسط بازی تلخ روزگار بزرگ مرد آبرسان نیل شده است.
به میلاد گفتم: نگران نباش. چند روزی بابا ناراحت است و مامان غر میزند؛ ولی میدانم وقتی بعد از دو سال سربازیات از مرز برگردی، از شهر محرومیت و فقر، و اینکه به چه نیت پاکی ترجیح دادهای آنجا خدمت کنی، درست مثل شفیع بزرگ میشوی و چه کسی میداند شفیع روز نیاز چقدر به تو افتخار میکند.