کاپشن صورتی و گوشواره قلبی

زینب جلوی آینه ایستاده و شانه را آرام روی موهایش می‌کشد.

تاریخ انتشار: 10:09 - یکشنبه 1402/10/17
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
کاپشن صورتی و گوشواره قلبی

به گزارش اصفهان زیبا؛ زینب جلوی آینه ایستاده و شانه را آرام روی موهایش می‌کشد.

تا به نصفه موهایش که می‌رسد؛ دوباره شانه را از لا‌به‌لای موهایش می‌برد.

از توی آینه نگاهم می‌کند. با مشت می‌کوبم وسط سینه‌ام و پشت سر هم قربان‌صدقه‌اش می‌روم.

می‌داند وقتی که ذوق می‌کنم این شکلی می‌شوم. شانه را روی کنسول پرت می‌کند. می‌پرد بغلم. دوتا کش موی قلبی‌اش را نشانم می‌دهد. می‌گوید: «مامان، خردوشی ببند.»

از دوسالگی‌اش که به حرف زدن افتاد، یک‌ریز می‌خواهد حرف بزند.

از هر دری هم که حرف بزنی، حرف برای گفتن دارد. می‌گویم موهایت کم است، نمی‌شود. سرش را کج می‌کند. چشم‌هایش را ریز می‌کند. می‌گوید: «می‌شه؟» با کف دو دست لپ‌هایش را قاب می‌کنم و چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و «باشه»‌ای می‌گویم. با موهای خرمایی‌اش، به‌زحمت می‌شود دوگوشی بست.

چند بار باز می‌کنم و می‌بندم. انصافا این بار خرگوشی‌هایش خوب از آب درآمد.

چهارپایه‌به‌دست می‌دود جلوی آینه.

می‌گویم: «ماه شدی.» زبانش را زیر لب بالایش فرومی‌برد. دلم برایش می‌رود.

ولی از اینکه خجالتی باشد می‌ترسم. می‌خندم و می‌گویم دوباره که خودت را زشت کردی! زود زبانش را جمع می‌کند.

نیم‌رخش را نشان آینه می‌دهد و می‌زند زیر خنده. شانه را آرام روی موهای محمدحسین می‌کشد. یواشکی نگاهش می‌کنم. حواسم هست که حواسش به نرمی وسط سرش هست. موهایش را کج می‌کند و می‌گوید: «مثل ماه شدی!»

می‌دانم شیرینی حرفم هنوز توی دهانش مانده و مثل نبات، ذره‌ذره توی دهانش آب می‌شود.

حرف می‌زند و می‌خندد. خنده روی لبش هنوز جان دارد. می‌رود توی اتاق. داد می‌زند: «مامانی، بیا کمک.» کاپشن صورتی‌اش را می‌خواهد.

روی جالباسی است. دستش را هرچه می‌کشد نمی‌رسد. کاپشن را می‌دهم دستش. دخترها هستند و صورتی‌شان. اصلا همه‌چیز را صورتی می‌خواهند.

بغض گلوله می‌شود توی گلویم. می‌خواهم زار بزنم. دیگر صورتی هم برای خودش، رنگ غم دارد. می‌خواهد زود تنش کنم.

منتظر باباست تا بروند امامزاده. گوشواره‌های گلی‌اش را زیر کلاه صورتی‌اش قایم‌ می‌کنم‌.

صورت ریحانه با آن گوشواره قلبی می‌آید جلوی صورتم. چقدر گوشواره‌اش بهش می‌آمد. حتما مادرش یکریز قربان‌صدقه‌اش رفته.

لابد چقدر هم ذوق کاپشن صورتی‌اش را کرده. قلبم مثل گنجشکی که خودش را به قفس می‌زند توی سینه‌ام می‌کوبد.زینب می‌گوید: «ماه شده‌ام؟» مژه‌های سنگینم دیگر تاب نمی‌آورند. اشک‌ها بدون طاقت تندتند می‌ریزند. بغلش می‌کنم و می‌گویم: «ماه شب چهارده.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

سه × پنج =