به گزارش اصفهان زیبا؛ پنجشش نفرند، با شلوارهای ششجیب و هودی؛ هرکدام یک رنگ. پاتوقشان اینجاست؛ شمالیترین ضلع هتل پل؛ همانجا که به مدد بلدوزر و آهن، حالا رنگ مدرنی به خود گرفته و فضایی شده برای نسلی که دیگر شبیه هیچکس نیست. هرکدامشان یک موبایل گرانقیمت در دست دارند که اگر درست دیده باشی، کمتر از 50 میلیون تومان نیست. توی دست دیگرشان سیگارهای قهوهایرنگ لاغری است که بوی عجیبی دارد.
یکی از دخترها که تیپ کماندویی دارد، دود سیگار را حلقه میکند و میفرستد هوا. هرم نفسش توی خنکای پاییز محو میشود. دختر دیگری مستقیم دود را میدهد بیرون و به این شکل ابری از دود روی سرشان شکل میگیرد.
تخمین که بزنی، سن مدرسهایشان میرسد به کلاس هفتم یا هشتم؛ جوانکهایی که نسل «z» را ساختهاند و عشق اینترنت و گل شدهاند.
تینا یکی از آنهاست. همینطور که سیگار نیمسوخته را بین دستانش جابهجا میکند، با اکراه میگوید سیزدهساله است. طرز صحبتکردنش اما به یک دختر تینیجر نمیخورد و بیشتر یاد گندهلاتهایی میافتی که در محلههای پایینشهر هستند. مادرش توی هتلی نزدیک هتل عباسی کار میکند و پدرش هم معتاد بوده و خیلی وقت است سر از زندان درآورده. تینا هر روز بعد از مدرسه اینجاست. وقتی مادرش شیفت باشد، پاتوقش میشود خانه همکلاسیهایی که او را به چشم مزاحم نمیبینند.
ثریا، همکلاسی تینا هم دست کمی از او ندارد؛ جنسشان یکی است. تینا همهچیز کشیده؛ از گل گرفته تا آدامس و حشیش. زخمهای دستش را نشان میدهد و میگوید: «اینجا دعوا هم داریم.»
پاتوق بعدی او پارک هشتبهشت است؛ جایی که میتواند گل و حشیش بخرد. ساقیها آنجا زیادند؛ برای دانشآموزانی که راهشان را کج رفتهاند و زندگیشان شده یک چاقوی ضامندار و شلوار ششجیب و گل.
تینا از یازدهسالگی که رنگ آسیب را دیده، تا حالا که چندسالی از آن موقع میگذرد خیلی عوض شده. به قول خودش حالا میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.
«فندک داری؟» تینا میگوید و سیگار بعدی را میگذارد روی لبش. خانوادهها آنها را به چشم مزاحم میبینند. نسل سوختهای که به اعتقاد خانوادهها انگل شدهاند و ممکن است به جان بچههایشان بیفتند؛ نسلی شبیه هم که مثل ویروس در حال زیادشدن هستند و آمال و آرزوهایشان پشت دود غلیظ سیگار و… جا گرفته، نسلی الگوگرفته از سلبریتیهای بیهویتی که خودشان را پشت نقابهای آنها جا گذاشتهاند.
تا حالا به همکلاسیهات گل فروختی؟
(نگاهم میکند. خشکش میزند): «اصلا من چرا دارم با تو حرف میزنم؟! برو بابا؛ مأموری؟»
راهش را میکشد و میرود؛ تند و بدون توقف و در یک آن از جلوی چشمم گم میشود توی جمعیت پارک. مثل تینا زیادند. بچهمدرسهایهایی که اوقات فراغتشان در حالی دود میشود که آیندهای برایشان نیست. بعید است که پشت نیمکتهایی که مینشینند چیزی پنهان نکنند؛ وقتیکه مواد مخدر امروزی رسیده به یک کاغذ چندسانتی که اسمش را «دستمال» گذاشتهاند.
فقط کافی است روی نیمکتهای پارک بنشینی و داستان دانشآموزانی را بشنوی که با دود قد میکشند و با افیون بزرگ میشوند.
پشت پرچینهای انبوه شمشادها، همان موقع که خورشید از فرق آسمان گذشته و بچهمدرسهایها تعطیل شدهاند، اینجا جایی شده برای دودکردن لحظههایی که میتوانست بهتر از این پر شود.بچهها میخ شدهاند توی موبایلها؛ جایی که انواع و اقسام چیزهایی که هیچجا نیست در آنجا هست؛ فروشگاههای مجازی که چشم میگردانند تا مخاطبانشان را پیدا کنند.
صدای نازک اما مردانه دختری توجهت را جلب میکند؛ دختران پسرنمایی که این روزها عددهایشان زیاد شده؛ نوجوانانی که ترجیح میدهند لباس پسرانه بپوشند؛ سیگار یا حشیش دود کنند و به شکل غیرمتعارفی ادای سلبریتیهای آنطرف آب را دربیاورند.
دختران و پسرانی که اهل اعتراف صریح و بیواسطهاند و طبق گفتههایشان خیلی از همکلاسهایشان هم مشروب میخورند و سیگار میکشند. گرچه درجه هرکدامشان فرق میکند؛ کسانی مثل طلوع، هنوز نه سیگار کشیده و نه مشروبات الکلی مصرف کرده؛ به قول خودش فقط اهل قلیان است؛ آنهم از نوع نعنایی.
وقتی حرف میزنند خوب مشخص است که خانوادههای معمولی دارند و بدون هیچ ابایی و در مقابل آنها قلیان میکشند و یا گاهی تفریحی سیگاری هم دود میکنند.
دانشآموزانی که تجربههایشان گرچه مختلف است؛ اما یک فصل مشترک دارد: مواد عجیبوغریبی که سر از کولههای مدرسهشان درآورده است.
«سن کشیدن مواد بین دانشآموزان پایین آمده؛ خودمان میبینیم؛ بچههایی که پیداست مصرف دارند.» این را معلمی میگوید که در یک مدرسه غیرانتفاعی درس میدهد. گرچه نمیخواهد نامی از او برده شود که مبادا دردسری بشود؛ اما طبق گفتههای او دانشآموزانی هستند که خانواده معتاد دارند، خیلیهایشان از طبقه مرفه جامعه هستند و بهراحتی در دستوبالشان همهچیز هست.
سن تجربه سیگار و مواد و مشروب حالا بهقدری پایین آمده که کارشناسان موادمخدر هم میگویند راهی جز پیشگیری نیست؛ مهارتی که باید به دانشآموزان یاد داد تا نه بگویند و از همسنوسالهایشان که به این ورطه افتادهاند، تأثیر نگیرند.
اما خیلی از بچههایی که توی پارک هستند، نه مهارت نه گفتن داشتهاند و نه توانستهاند در مقابل اصرار دوستانشان محکم بایستند. حالا کشیدن گل و سیگار و خوردن مشروب و زومشدن توی موبایلها برای چندین ساعت متوالی، برای برخی از آنها به قدری عادی شده که جزو زندگی روزمرهشان شده است و دیگر امری مخفی بین دانشآموزان نیست.
کسبه چهارباغ هر روز آنها را میبینند. پیرمردی که به گفته خودش 50 سال است در یکی از پاساژهای این منطقه کتوشلوار میفروشد، با این نسل آشناست. او نسلهای قبل را هم دیده و چندان رضایتی از نسل امروز ندارد. دست میکشد به تهریشش و میگوید: «وقیح شدهاند. کی ما اینطوری بودیم؟ کی بچههایمان اینطور بودند؟ این جنگولکبازیها نبود. موبایل نبود که اینطوری بشویم. این اسباببازی شده همهچیز جوانهای امروز. نه احترامی، نه شرمی…»
همینطور که حرف میزند، مغازه بغلی انگار در دلش باز شده باشد، حرفهای او را تأیید میکند و میگوید: «حاجی، شرم کجا بود؟ خجالت کجا بود؟ توی رویمان میایستند. نسل جدید شده سیگار پشت سیگار.»
آنها را که جا بگذاری، نگاهت میافتد به نمای پاییزی چهارباغ که پر شده از تینیجرهایی که با برچسب نسل «z» شناخته میشوند و پر شدهاند از سیگار و موبایل و سلبریتیهای بیهویت….