به گزارش اصفهان زیبا؛ بقچهها و چمدانهای تلنبارشده گوشه خیمه را کنار زد. مانده بود چطور از میان اسباب و اثاثیهای که از زیر آوار و خاک و خل بیرون کشیده بودند، لباس سفیدی که مادر برایش دوخته بود سالم مانده بود!
لباس را بغل کرد. بغض به گلویش چسبید. مرواریدهای هفترنگش را بوسید. نرمی ساتن لباس را لمس کرد و به صورتش مالید. دلش غنج زد. حنین هم مثل همه دخترهای فلسطینی امید داشت. آرزو داشت. بیخود و الکی که به عقد احمد درنیامده بود.
احمد مرد زندگی بود. صیغه را شبی زیر سقف خانه بدون هیچ بریز و بپاشی خوانده بودند. با خودش گفت عروسی مثل عروسی مادر باشد؛ چطور میشود؟ از همه مهمتر این بود که عاشق هم بودند؛ مثل بابا و مامان.
احمد قول داده بود همه کموکسریها را برای جشن عروسی جبران خواهد کرد؛ طوری که حنین و فامیلش انگشتبهدهان بمانند.
حالا اما توی این بحبوحه جنگ و موشکباران چطور میتوانستند جشن بگیرند؟!
اشک توی چشمهایش حلقه زد. اصلا دیگر کسوکاری برایشان نمانده بود. همه عزادار بودند. اصلا دیگر نه خانهای مانده بود و نه فامیلی…
زندگی توی چادر و اردوگاه، آن هم دور از احمد. با این وضعیت معلوم نبود فردا کنار هم باشند یا نه؟
نکند احمد را هم مثل پدر و مادر و بقیه از دست بدهد؟ لبهایش را گاز گرفت. این فکر و این جدایی کشنده هر لحظه روحش را آزار میداد. مشتهایش را از هم باز کرد. از جا بلند شد. لباس را به زحمت پوشید. اندازهاش بود. سربند سفید را هم سرش کرد.
نگاهی به اطراف کرد. کسی نبود. دنبال آینه میگشت. گوشه چادر را کنار زد. بچههای توی کوچه خندیدند و به طرفش آمدند. فرشتهای شده بود در لباس عروس. لبخند زد. بالای سرش آسمان اما هنوز ابری بود. خواست تا به چادر برگردد که کسی صدایش زد: حنین. برگشت سمت صدا. احمد بود. احمد با یک دسته گل قرمز آمده بود.