تبلیغ مسیحیت توسط اروپاییها نه به خاطر تبلیغ دین و یاریرسانی به خداوند است، بلکه اساس آن از سر نژادپرستی و خودبرتربینی اروپایی است. حتی همین واژه استعمار، خود مبین این است که اروپاییها خود را عامل عمران و آبادی میدانند و پیوسته ما شرقیها را در بدبختی و عقبماندگی میبینند؛ زیرا که ما مانند آنها نیستیم. حال اگر ما میخواهیم پیشرفت کنیم و همچون ممالک آنها آباد شویم، باید کاملا فرهنگ ایشان را بپذیریم و بهعبارتدیگر، دین و آیین پیشین خود را رها کیم.
یکی از مسائلی که در دوران قاجار و پهلوی استعمار روی آن سرمایهگذاری کرده بود، مسئله بیمارستان است. آنها در اصفهان بیمارستانی تأسیس کرده بودند. بدیهی است این کار از سر خیرخواهی نبوده، بلکه ابزاری در جهت منافع انگلستان بوده است. هدف از تأسیس بیمارستان جذب قلوب مردم به سمت آنان بود. دیدهشده بود که مروجان مسیحیت بر سر بالین بیماران و خانوادههای فقیر حاضر میشدند و آنان را به آیین خودشان دعوت میکردند. این دعوت برای نابینایان شکل خاصی گرفته بود. گویی مبلغان مسیحی در این زمینه و بهطور خاص روی نابینایان سرمایهگذاری خاصی کرده بودند. در همین راستا، مدرسه کریستوفل برای پسرها در خیابان آبشار و برای خانمها هم مدرسه مهرآیین در خیابان شمسآبادی دایر شده بود. نابینایان در این مدارس موردحمایت مادی بودند و در کنار آن، آموزشهای مسیحی لازم را میدیدند. مرحوم استاد فولادگر اینگونه روایت کرد: «روزی یکی از این نابینایان را به منزل دعوت کردم و پس از ناهار با او بحث مفصلی داشتم و او را قانع کردم که رفتن به مدرسه کریستوفل و ادامه این راه خطاست. او پذیرفت اما در جواب من گفت: اگر از فردا از این مدرسه بیرون بیایم، باید بروم و دم در مسجد مسلمانها بنشینم و گدایی کنم.
دیدم که راست میگوید و خواسته اول او تأمین نیازهای اولیه مادی است. جالب آنجا بود که آقای گلبیدی در سفر حج با آیتالله بهشتی دیداری داشته است و آقای بهشتی که از آلمان به مکه آمده بودند یک مجلهای را نشان آقای گلبیدی میدهند که عکس روی جلدش نابینایی را نشان میداده که در مسجد گدایی میکند و پایین آن عکس نوشته بود ما کریستوفل را تشکیل دادیم تا نابیناها از این ذلت نجات یابند. شهید بهشتی به آقای گلبیدی گفته بود این مجله را به اصفهان ببرید و به علمای آن بلاد بگویید که کاری بکنند.»
آقای فولادگر این دغدغه را پیگیری کرد و ماجرا اینگونه دنبال شد: «بنده و آقای گلبیدی خدمت آیتالله سید ابوالحسن شمسآبادی رسیدیم و صورتمسئله را برایشان بهخوبی توضیح دادیم. ایشان هم از این قضیه بسیار متأثر شدند و همه مصمم شدیم که به فکر راه چارهای باشیم. آقای شمسآبادی مردی بود که پای حرفش میایستاد؛ یعنی اگر مطمئن میشد که مسیری صحیح است، همان را ادامه میداد و کاری به مخالفتها نداشت و خدا را شکر ما پشتمان در این ماجرا به شخصی مانند ایشان گرم بود.
آقای شمسآبادی پذیرفت که ساختمانی را در قائمیه در اختیارم بگذارند. ما هم برویم و نابیناها را جمع کنیم و به آنها درس بدهیم.
کار خیلی خوب جلو رفت. بسیاری از نابینایان به ما پیوستند و این همان حرکتی شد که به آن ابابصیر میگفتند. ابابصیر شاگردی از شاگردان امام صادق (ع) بود که نابینا بود. حدود صد نفر از نابینایانی که به مسیحیت گرایش پیدا کرده بودند، بازگشتند و از این حیث هم ما به اهداف خود رسیدیم. ابابصیر اولین نمونه در کشور بود و از این لحاظ اصفهان پیشتاز به شمار میرفت.»
فعالیت ابابصیر گستردهتر شد؛ تاجاییکه مرحوم فولادگر تعریف کرد: «برخی از این روشندلان خانه و کاشانه درستوحسابی هم نداشتند و ما تصمیم گرفتیم که نگهداری از آنها بهصورت شبانهروزی انجام گیرد. حتی قرار شد که برخی از این افراد هر جمعه خانه یکی از اعضا مهمان باشند. زمان مهمانیها از عصر پنجشنبه تا صبح شنبه بود و چندباری هم نوبت به خانواده ما افتاد. خلاصه با این روش تمام اعضا بهصورت فعالی درگیر ماجرای ابابصیر بودیم و این روند بهصورت مستمر ادامه داشت.
کمکم پسر بزرگم حمید هم درگیر ابابصیر شد. راهنمایی بود که با یکی از بچههای هم سن خودش که نابینا بود، دوست شد و برای خود من هم جالب بود که آنها باهم همبازی شده بودند. حمید از همان سن تدریس را شروع کرد. عصرها میآمد و در ابابصیر درس میداد. حتی حمید همت کرد و رفت خط نابینایان را یاد گرفت. این کار به تدریسش در آنجا کمک میکرد. از طرفی ما آمدیم و بسیاری از درسها را به نوار تبدیل کردیم.»
از علمای دیگری که از مرکز حمایت مادی و معنوی میکردند میتوان به حاجآقا مهدی مظاهری و آیتالله حسین خادمی اشاره کرد. آقای منصورزاده هم الحقوالانصاف کمک کردند. حاج مهدی منصوری که بعدا از مداحان معروف شد هم از اعضای ابابصیر بود که از خروجیهای مطرح و سرشناس مجموعه به حساب میآید. ابابصیر بعد از انقلاب تحت پوشش آموزشوپرورش قرار گرفت و در طی این سالیان خدمات کثیری از خود به یادگار گذاشت که از مهمترین آنها نام نیکو در یک اقدام جمعی خداپسندانه بود.
اگرچه امروز تبلیغ مسیحیت مانند آن روزها موضوعیت ندارد اما برای فهم اهمیت آن جا دارد که خاطرهای در مورد حضور و تلاش مبلغان مسیحی در اصفهان بازگو شود: شیخ محمدحسن نجفآبادی تعریف میکند که در بیمارستان که بستری بوده یکی از همین کشیشیها میآید تا برای او موعظه بخواند. آقای نجفآبادی که از این کار کشیش خیلی تعجب کرده بوده به او میگوید: آقا ما که دیگر عمر خودمان را کردهایم و با این سن و سال که حرف شما روی ما تأثیری نمیتواند داشته باشد. آیا خودتان از این کارتان خسته نمیشوید؟ کشیش مسیحی به ایشان جواب میدهد حکایت ما مانند حکایت کلاغ و گردو است. کلاغ روی گردو مینشیند و آن قدرنوک زدن را تکرار میکند تا بلکه اثر کند.
برای روشندلان شهرم
اروپاییها در ایران به دنبال ترویج آیین مسیحیت بودند؛ مسیحیتـــــی که فرسنگها با آن مسیحیت حقیقی حضرت عیسی مسیح(ع) فاصله داشت. مسیحیتی که قرار بود ابزار سلطه باشد. اروپاییها این کار را تنها در ایران دنبال نمیکردند. این پروژهای بود که در آفریقا و سایر مستعمرات آنها هم دنبال میشد. به تعبیر آن آفریقایی که گفته بود: «هنگامیکه مبلغان مسیحی به کشور ما آمدند ما کتاب نداشتیم؛ زمین هم نداشتیم. اما حال کتاب داریم و هنوز هم زمین نداریم.»
-
محمود فروزبخش
اصفهانپژوه




