به گزارش اصفهان زیبا؛ نگاهش کردم، تیز دوید سمت اتاقخواب، روسری بابونه را روی سرش کشیده بود. پایش خورد به لبه سنگی پله جلوی سالن. خم شد و داد زد و یکدستی چسبید به پایش. اما انگشت سبابهاش را از روی روسری که زیر گلو جمع کرده بود برنداشت. لنگلنگان رفت سمت آینه. خودش را نگاه کرد. چند باری گوشههای روسری را پایین بالا کرد.
برگشت عقب، سمت میز تلفن. کشو را کشید و دست برد و تمام خرتوپرتهای کشو را باز هم یکدست چرخاند. به کتابخانه نگاه کرد. از دومین طبقه کنار مفاتیح و مُهر نماز، گیره روسری را برداشت. روی گلهای نارنجی و سفید روسری ثابتش کرد. ساعت را نگاه کرد. هیجان توی وجودش پخش شده بود و چشمانش از شدت شوق برق میزد. نگاهم کرد و لبخند پرمعنایی روی صورتش نشست. گوشه چادرم را گرفت. انگار صدای قلبش را میشنیدم. چند قدم جلوتر رفت. چادرم که کشیده شد پای چپم از مچ خم شد. خواستم بگویم ریحانهسادات آرامتر. اما هیچ نگفتم. توی دلم خندیدم. طلا دخترم، بهارم، درست مثل اسپند روی آتش شوری داشت شعلهور. تا رسیدیم به مسجد امام صادق علیهالسلام چند باری از من ساعت پرسید. جلوی مسجد ریسه باران بود. نور چراغهای الوان، عجیب توی چشم میزد؛ انگار کوچه را … .
گلدانهای بزرگ و یکدستی از شمعدانیها ردیف شده بود جلوی پیادهرو و تا در سبزرنگی که به کوچه باز میشد و ورودی خانمها بود ادامه پیدا کرده بود. تمام محوطه کوچه را آبپاشی کرده بودند. عطری دلانگیز به مشام میرسید که با بوی اسپند و دود قاطی شده بود؛ انگار بهترین رایحه دنیا شده بود. ریحانهسادات مدام زیر چراغهای رنگی میچرخید. گوشه دامنش را میگرفت و گلهای سرخ روی دامنش را نگاه میکرد. چند مرد و پسربچه دور آتش ایستاده بودند. یکی از پسربچهها را شناختم؛ آشنا بود. دو سه تا حیاط آنطرف تر از ما بودند. صورتش سرخ شده بود. هر بار که جلوتر میرفت تا دستش را به آتش برساند، مردی سیاهچرده به عقب میراندش.
رفتم سمت در ورودی خانمها. وای چه قشنگ شده بود مسجد از همان توی پلهها تا توی صحن اصلی طبقه اول که مخصوص خانمها بود. تمام پلهها را گل پرپر کرده بودند. گلهای صورتی و سفید. دقیق نگاه کردم همه گل صد تومنی بود. ریحانه با دخترکهای همسایهها کارشان شده بود جمعکردن گلها و ریختنش روی سر همدیگر. بهتر نگاهشان کردم. گویی فرشتهها کنارم بودند غرق شادی. شعف توی صورتشان وصفناشدنی بود. صدای خنده ریحانه سادات کاملا پر صدا و پر شور پیچید توی گوشم. دوست نداشتم این شادیاش تمام شود.
کاش هر روز، روز دختر بود. تکرار صدای«ستاره بریزید، ستاره بریزید» از بلندگو قطع نمیشد. پرده را کنار زدم و با ریحانهسادات وارد سالن بزرگ مسجد شدیم. ریحانهسادات دعوتنامه را از توی جیب سارافن در آورد تا به خانم ابری نشان بدهد. اما او پیشدستی کرد و دست ریحانهسادات را بوسید و شکلاتهای رنگیرنگی لای زرق ورقهای اکلیلیشده را ریخت روی سرش. ریحانهسادات چرخید و دامنش را بالا آورد تا شکلاتها سهم خودش شود درست مثل شادی امشب که دوست نداشتم هرگز تمام شود.
چشم چرخاندم عجب شلوغ بود. صدای صلوات به یمن ورود ریحانهسادات چند باری بلند شد. نگاهش کردم خجالت کشیده بود و روی لپهایش سرخی قشنگی نشسته بود. پشت چادرم قایم شد. گوشه بلند روسری را به دندان گرفته بود. خانم ابری گفت: این هم یک دختر زیبای دیگر. حالا دخترهای محلهمان شدند ۲۲ فرشته. دست بزنید بلند. فرشته! راست میگفت دخترها فرشتهاند. ستارهاند. ماه هستند. یک خورشید تابان. اصلا وصف ندارند مگر به پاکی و روشنی.