به گزارش اصفهان زیبا؛ مثل همیشه هیچکس گریه نمیکرد؛ اما لبخندی هم روی لبی پیدا نبود. همه تا فرودگاه بدرقهاش کردند؛ هر چهار نفرشان بودند. مثل همان زمان که آمده بود. از فرودگاه که بیرون آمدند هر چهار نفرشان بودند؛ چهار نفری که باز یکیشان باید میرفت. مقصد: مثل همیشه دبی!
قصه از کجا شروع شده؟ کسی نمیداند. شاید باید برگردیم به آن روزها که مادربزرگ میگوید، هسته خرما را آسیاب میکردند تا با آن نانی ، که هیچ چیزش به نان نمیخورد، بپزند و بخورند؛ قحطی بزرگ!
شاید همان روزها بوده که کسی به غرورش برخورده، راه افتاده و کوه و بیابان را پشت سر گذاشته تا به دریا برسد؛ اما گویی دریا هم آنچه در خود داشته را دریغ کرده. مرد شرم کرده برگردد. سوار لنجی شده و رفته آن سوی دریا؛ به امید یک لقمه نان.
آنجا چه شده و چه اتفاقی افتاده، هیچکس نمیداند! شاید غرور باعث شده آنجا دست به کنده زانو بزند و عهد کرده دست خالی برنگردد. از آن روزها چندسال گذشته؟ نمیدانم؛ اما حداقل چهار نسل از مردم جنوب، بیشتر عمرشان را در کشورهای جنوب خلیج فارس گذراندهاند تا لقمه نانی برای خانوادهشان فراهم کنند.
امروز باز یکی از همین آدمها رفت تا هشت ماه را در غربت باشد؛ دور از خانواده، از همسرش، از دو دخترش، از نوههایش که هر روز باید آنها را میدید. دیشب به هرکس زنگ میزد یا آمده بود خداحافظی، میگفت واتساپ را فراموش نکنید، برایم پیام بگذارید. یک مرد چطور باید دلتنگیهایش را نشان دهد؟ نشانهها حرف میزنند.
این دوسه روز از هم جدا نشدند. هر روز خانه یکی از دخترها مهمانی بود تا همه دور هم باشند. از فرودگاه که برگشتند، هیچکس به روی خودش نمیآورد؛ انگار فرقی نکرده، انگار که مرد رفته مسجد محل و کمکم پیدایش میشود.
اما شب که شد، دلتنگی توی چهرهها پیدا شد. دلتنگی پنهانکردنی نیست. شاید به زبان نیاید؛ اما چشمها دروغ نمیگویند. دلتنگی امروز شروع شد. چند روز دیگر شاید قابلتحملتر شود؛ اما عادتکردنی نیست. دلتنگی ابتلای همیشگی زنان جنوب است.