مثل مسخ‌شده‌ها

جنگ تمام شده بود. سربازهای ارتشی به کوچه و خیابان می‌زدند. یک‌یک خانه‌ها را بازرسی می‌کردند و چیزهایی را که به دردشان می‌خورد غارت می‌کردند. فرمانده دستور داد هیچ‌کس را زنده نگذارید.

تاریخ انتشار: 08:49 - یکشنبه 1403/09/18
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
مثل مسخ‌شده‌ها

به گزارش اصفهان زیبا؛ جنگ تمام شده بود. سربازهای ارتشی به کوچه و خیابان می‌زدند. یک‌یک خانه‌ها را بازرسی می‌کردند و چیزهایی را که به دردشان می‌خورد غارت می‌کردند. فرمانده دستور داد هیچ‌کس را زنده نگذارید. یکی‌ از سربازها چشمش به بچه‌ای افتاد که گوشه پیاده‌رو نشسته بود. برگشت سمت بقیه و صدا زد: «رفقا اینجا رو! ببینید چی شکار کردم؟! یه کوچولو!» سرباز دیگر گفت: «این یکی سهم منه!» و قهقهه زد. همه‌ دور پسرک جمع شدند. اولش تعجب کردند. لابه‌لای آن همه آوار و خانه خرابه، توی آن موشک و بمباران این بچه چطور زنده مانده بود؟ بعد هرکدام اسلحه‌اش را به طرفش گرفتند.

پسرک لاغر و جثه کوچکی داشت. زیر یک سال می‌زد. رنگ‌پریده و با نگاه مضطرب دنبال کسی می‌گشت. سربازها را که دید، خودش را جمع کرد. گئورک نگاهی به بقیه کرد و گفت: «چرا ماتتون برده؟ دستور فرمانده رو اجرا کنید.» دیوید این پا و آن پا کرد. دست‌هایش می‌لرزید. لوله تفنگش را به سمت زمین گرفت و گفت: «هم سن آدریل منه. همسرم تو نامه نوشته یاد گرفته بگه پاپا … پاپا…» و اشک توی چشم‌هایش حلقه زد.

_چی می‌گی دیوید؟ احساساتی نشو! همین بزرگ میشه و یهودیایی مثل ما رو می‌کشه. هومان یکی دیگر از سربازها هم به دفاع از گئورک ابروهایش را توی هم کشید و گفت: «گئورک راست می‌گه. نکنه یادت رفته فلسطینیا چقدر از دوستای ما رو کشتن؟ نباید بهشون رحم کنیم.» دیوید زل زد به چشم‌های بچه. توی نگاه بچه یک عالمه حرف بود. گریه نمی‌کرد. ساکت نشسته بود. فقط اخم کرده بود. انگار می‌خواست چیزی بگوید. دیوید توی دلش گفت: «شاید فکر می‌کنه من پدرشم. مثل آدریل» و از جمع جدا شد. سرباز دیگر گفت: «ما نکشیم فرمانده اونو می‌کشه. می‌دونی که چقدر براش آسونه. دَنگ، دَنگ…» بعد مستانه خندید و لوله تفنگ را به شقیقه کودک چسباند.

بچه ترسید. بغض کرد و چانه‌اش لرزید. نگاهی به دور و برش کرد. گردنش را جلو کشید. سرش را زیر انداخت و روی زانوهایش افتاد. کف دست‌های کوچکش را به زمین خاکی که پر از قلوه‌سنگ و خرده‌پاره‌های ترکش و خمپاره بود چسباند و چهار دست و پا از لای پوتین‌های بلند سربازها برای خودش راه باز کرد. بعد مثل عروسکی کوکی تندتند جلو رفت. سرباز‌های ارتشی مسلح با چشم‌های باز، سر جا میخکوب شده بودند و رفتن پسرک را تماشا می‌کردند. آن‌ها انگار مسخ شده بودند. تفنگ‌ها از دست‌هایشان آویزان مانده بود. تکان نمی‌خوردند و هیچ حرکتی نمی‌کردند. در همان لحظه زنی از طرف دیگر خیابان به طرف پسرک دوید. بچه را بغل کرد و به چشم به هم زدنی از جلوی دید سربازهای ارتشی محو شد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هفده + 18 =