رد هیچ‌چیز!

مرضیه در را باز می‌کند و می‌نشیند توی ماشین؛ آرام و شل. بدون اینکه نگاهم کند، سلام می‌کند. «میم» سلامش را درست ادا نمی‌کند.

تاریخ انتشار: 12:34 - شنبه 1403/10/8
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
رد هیچ‌چیز!

به گزارش اصفهان زیبا؛ مرضیه در را باز می‌کند و می‌نشیند توی ماشین؛ آرام و شل. بدون اینکه نگاهم کند، سلام می‌کند. «میم» سلامش را درست ادا نمی‌کند. گمان می‌کنم خسته است. از توی چهارباغ خواجو می‌پیچم سمت خیابان مشتاق. بوی نم خنک زاینده‌رود افتاده است لابه‌لای درختان. شیشه را می‌کشم پایین. خنکی نسیم آب، گرمی دم ظهر را از توی ماشین بیرون می‌کند. سفت نفس می‌کشم. باز چشم‌هایم را می‌بندم و چند ثانیه بیشتر سینه‌ام را از هوای خنک پر می‌کنم.

رو می‌کنم به سمت مرضیه. می‌گویم: «یادش به‌خیر اینجا هم زمین فوتبالی بود برا خودشا» و قاه‌قاه می‌خندم. تغییری توی صورتش نمی‌بینم. انگار که اصلا نشنیده باشد چی گفتم، می‌گوید: «سرم درد می‌کنه؛ شیشه رو بکش بالا.» اگر صبح بود، می‌دانستم کسل است. صبح‌ها انگار که توی رگ‌هایم دو شات دبل اسپرسو صددرصد روبستا تزریق کرده باشند، جیک‌جیک؛ شبیه گنجشک‌ها حرف می‌زدم و از هر دری می‌گفتم. همان‌طور که برای من این صدای دم صبحی گنجشک‌ها و نسیم خنکی که پوستم را نوازش می‌کرد، آرامش‌بخش بود، برای همسرم مرضیه، مثل ضربه‌های پشت سر همی می‌ماند که با نوک انگشت توی مخش می‌زدند.

مرضیه به جای اینکه بگذارد نسیم دم صبح پوستش را نوازش کند، کز می‌کرد روی صندلی ماشین و می‌گفت: «هوا سرد است.» اگر صبح بود، می‌گفتم لابد حوصله‌اش نمی‌کشد که حرف بزنم یا حرف بشنود؛ اما بی‌حالی دم ظهرش حتما دلیل دیگری دارد! می‌پرسم: «چیزی شده؟!» باز بدون اینکه صورتش را طرفم برگرداند، آرام زیر لب می‌گوید: «هیچی.»

از خروجی دوم میدان بزرگمهر می‌روم به‌سمت مشتاق دوم. «هیچ‌چیز»ها، همیشه چیزهایی هستند که چنگ زده‌اند و رخدادی پیدا کرده‌اند تا حالمان را دگرگون کنند؛ وگرنه هیچ‌چیز، به خودی خود، چندان توانمند نیست که بتواند حال آدم را بگیرد. نهایت کاری که شاید بتواند بکند، این است که آدم را در حالتی خنثی نگه می‌دارد که نه حالش خوب است و پرنشاط و نه غمگین است و کنجی رنجیده نشسته. مرضیه اما غمناک بود؛ جواب کوتاه و بی‌حوصلگی‌اش، مهر تأیید می‌زد پای غمگینی‌اش. «هیچ‌چیز» نمی‌توانست دلیلش باشد. شاید توی مزون خیاطی با صاحب‌کار یا مشتری بحث شده بود و نمی‌خواست درموردش حرف بزند… نمی‌دانم!

از توی مشتاق دوم دور میدان غدیر می‌تابم و می‌اندازم توی اتوبان صیاد. می‌گویم: «هیچ‌چیز که نمی‌شه!» پا می‌گذارم روی گاز. ماشین هنوز دور نگرفته است که مرضیه دستش را به داشبورد فشار می‌دهد و می‌گوید: «تند نرو.» بدون اینکه سرعتم را کم کنم، می‌گویم: «چهار باند اتوبان صاف و یه‌دست با همچین خط‌کشی نازی نساختن که یواش بریم.»

از صبح تا آن موقع از ظهر فقط یک لیوان چایی خورده بودم. گرسنگی بهم غلبه کرد. تا آمدم دنده را عوض کنم و به ماشین دور بدهم، اتاقک پلیسی جلوترم سبز می‌شود و پرچم قرمزرنگی نشانم می‌دهد. نمی‌گذارد سرعت بگیرم. هر پانصد متر اتوبان اتاقک‌هایی کوچک است با یک پلیس. اتوبان نظم گرفته. مثل قبل‌ترها ترافیک‌های پی‌در‌پی نیست. مدت‌هاست تصادف‌های راه‌بندانی رخ نداده. جاده که صاف باشد و بدون خرابی و چاله‌چوله، هم کنترل‌کردن ماشین راحت‌تر است و هم آدم دلش نمی‌سوزد که ماشین با سرعت بیفتد توی خرابی و زیربندش خراب شود؛ لذا این‌طور است که به هوس می‌افتدی گاز بدهی تا زودتر برسی خانه و داد و غرهای شکمت را بی‌جواب نگذاری. تابلویی که از پلاستیک فشرده کنار اتوبان نصب‌شده، پیچ تندوتیز اتوبان آقابابایی را که صد متر جلوتر است، نشان می‌دهد. از توی آینه محدب کنار جاده می‌بینم که ماشینی آن‌طرف نقطه کور پیچ نیست.

همسرم نفس عمیقی می‌کشد. این بار سرعتم زیاد نیست؛ اما دست می‌گذارد روی داشبورد و سفت فشار می‌دهد. اشک می‌نشیند توی چشمانش. «هیچ‌چیز» خودش را نشان می‌دهد. توی کل مسیر هیچ‌چیز برایم مثل خط‌خطی‌های روی کاغذی می‌ماند که ازش چندین شکل می‌شد درآورد؛ اما حالا این قطره اشک و سینه پر آه و نفس، برایم مثل یک نقاشی بود پر از جزئیات. دلیل ‌حال گرفته‌اش را فهمیدم. هیچ‌چیز چنگ انداخته بود به 20 سال قبل. همان‌طور که خیابان عسگریه و بیمارستان عسگریه چنگ می‌انداخت به دل مادر خانمم و می‌بردش به 20 سال پیش. مرضیه می‌گوید: «همین‌جاست.» چیزی آنجا نبود. هیچ‌چیز. اما 20 سال پیش، اگر فردای تصادف برادر خانمم آنجا می‌آمدی، رد سیاه ترمزش را می‌دیدی.

خون مقدس‌ترین چیز جهان است. پای خون که می‌آید وسط، معامله‌ها به‌هم می‌ریزد. در فقه و شرع، احکام پیچیده‌ای حول‌ومحور خون می‌چرخد. در عرف اگر بخواهند از ریشه و اصل نسب یک نفر مطلع شوند، از پیوندهای خونی و خاندانی که دارد، می‌پرسند و چه‌بسا خود شما دیده‌اید که اگر در رگ آدمی خون ارزنده‌ای از یک خاندان نیک‌صفت در جریان باشد، خواه یا ناخواه رفتار اولیه شما هم با آن، به احترام و بزرگ منشانه است یا اگر بفهمید در رگ و ریشه‌اش خون ناپاکی جریان دارد، دیگر با او چندان با احترام برخورد نمی‌کنید و شاید حتی برخوردی سرد داشته باشید و دستش را به گرمی نفشارید. خون چندان قدرتمند و قوی است که می‌تواند محبت ایجاد کند و دل‌هایی را به‌هم گره بزند یا حتی برعکس. می‌تواند کینه در دل‌ها بکارد یا آدم‌ها را سال‌ها برنجاند. مطمئنم خود شما هم دیده‌اید! آنچه که می‌تواند سال‌ها در نظر آدمی و قاب شود و هرآن در دلش غم بکارد، رد خون عزیزانش است!

سال هزاروچهارصدوسه، اتاقکی نبود. اگر کسی اول اتوبان پایش را می‌گذاشت روی گاز، کسی نبود پرچم خطری نشانش بدهد و به این نقطه اتوبان و پیچش که می‌رسید، کمِ کم صدوبیست‌سی تا سرعت داشت؛ تابلویی هم نبود که پیچ تند و تیز را نشان بدهد؛ اگر تابلویی هم بود، میله آهنی و سفتی که داشت، خودش یک عامل ترس و خطر بود که نکند ماشین بخورد توی تابلو و چپ کند یا خدای نکرده میله برود توی شیشه ماشین و…! اتوبان هم که تنگ بود و وقتی ماشین می‌خواست بپیچد، شلوغی و ترافیک، جا برای فرمان نمی‌گذاشت؛ راننده هم که به نقطه کور پیچ دید نداشت، اگر ماشینی توی پیچیدن جلویش سبز می‌شد، تنها راه چاره‌اش ترمز بود که با آن سرعت ترمز سفت کردن یعنی تصادف؛ تازه اگر بخت یارش بود و مویرگی خرابی‌های جاده را رد می‌کرد؛ وگرنه همین ترمز باعث به‌هم‌خوردن تعادل ماشین و خوردن به دیوارها یا نرده‌های کنار اتوبان می‌شد. کسی که چنین تصادفی می‌کرد، کم‌کمش، سر یا دست و پایش می‌شکست و چه‌بسا گاهی تصادف‌هایی زنجیره‌ای رخ می‌داد.

20 سال پیش وقتی ساعت 11 شب زنگ زدند خانه مادرخانمم و گفتند که پسرتان تصادف کرده و بیمارستان است، فکرش را هم نمی‌کردند دیگر علیرضا پا توی خانه نگذارد. بعد که رفته بودند سر صحنه تصادف، دکتر بهشان گفته بود: «علیرضا فلج شده و الان هم بیهوش توی بیمارستان عسکریه است.» آن نقطه اتوبان. آن قسمت خیابان عسگریه که بیمارستان را ساخته بودند، برای همسرم و مادرش، پر از خاطره‌های بد بود. سال‌هاست که دیگر از جلوی بیمارستان عسگریه نمی‌گذرند. اگر برای کاری، مسیرشان از آنجا بگذرد، ترجیح می‌دهند مسیر دورتری را پیدا کنند و از آنجا نگذرند. سال‌هاست وقتی به این نقطه پیچ اتوبان می‌رسیم، مرضیه و مادرش، دستشان را به‌ جایی از ماشین سفت می‌گیرند و ناخودآگاه نم اشکی در چشمانشان می‌نشیند… ولو اینکه سرعتمان کم باشد. انگار هنوز علیرضا آنجاست و آن‌ها می‌بینندش.

20 سال پیش، دست‌کم هفته‌ای یک تصادف داشت این نقطه اتوبان. یعنی الان، پر از «هیچ‌چیز» است که آغشته‌شده با تکه‌تکه آسفالتش. پر از بوی سوخته ترمز لاستیک‌هایی که توی مشام خیلی‌ها هنوز زنده است و چنگ می‌اندازد به گذشته‌ها‌یشان و حالشان را کسل می‌کند؛ به گونه‌ای که گویا انگار همین الان، همین ساعت، همین سال «1420»، رد خاطره‌های تلخ کشیده شده است کف اتوبان.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاه‌ها
  1. Avatar photo عقدکی گفته :

    عالی بود..موفق. باشید

  2. Avatar photo عقدکی گفته :

    عالی بود موفق باشید

  3. Avatar photo مهدی شفیعی گفته :

    ممنون بابت وقتی که گذاشتید و مطالعه کردید 🙏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

چهارده + دوازده =