به گزارش اصفهان زیبا؛ قصه، قصه رفتن و ایثار است؛ وقتی در خانواده رحیمی پسران پای در راه دفاع از میهن و اسلام میگذارند و یکی، شهید میشود و دیگری، جانباز.
زمانی که میخواهم با جانباز حسن رحیمی صحبت کنم، هنوز حرف را شروعنکرده تأکید میکند که میخواهد بیشتر درباره برادر شهیدش صحبت کند تا خودش. همین کلامش، به گفتوگو رنگوبوی دیگری میدهد. او از برادری روایت میکند که یاد و خاطرهاش در کوچههای انقلاب، جبهههای جنگ و قلب خانواده رحیمی هنوز زنده است.
کتابخانهای که از احمد به یادگار ماند
برادرم شهید احمد، متولد ۱۳۴۱ بود و فرزند سوم خانواده. خانواده ما خانوادهای هشتنفره بود. احمد مقطع ابتدایی را در مدرسه حسن صدر خواند و متوسطه را در هنرستان کاوه، رشته ساختمان. دیپلمش را هم همانجا گرفت.
احمد بچهای خانوادهدوست، مذهبی و فعال بود. او همیشه در کار خیر پیشقدم میشد. سال ۵۷ در مسجد محلهمان، مسجد ابوالفضل، کتابخانهای راه انداخت، گروه سرود تشکیل داد و کارهای فرهنگی را پی گرفت؛ او ورزشکار هم بود و کاراته کار میکرد.بعد از شهادت احمد، کتابخانهای که با هزینه خودش در مسجد ساخته و کتابهایش را تهیه کرده بود، به نام او گذاشتند که هنوز هم فعال است.
شعار مینوشت و اعلامیه پخش میکرد
احمد در سالهای پیش از انقلاب در فعالیتهای انقلابی شرکت داشت.
شعار مینوشت، اعلامیه و نوارهای سخنرانی امامخمینی(ره) را بین مردم پخش میکرد و در تظاهرات حضور داشت؛ در منزل آیتالله خادمی هم در کنار دیگر انقلابیون فعالیت میکرد. او آن روزها آراموقرار نداشت.
در درگیریهای بین طرفداران شهید رجایی و بنیصدر خائن با طرفداران شهید رجایی همکاری میکرد و کارهای تبلیغات را انجام میداد.
چون دستش بوی بنزین نمیداد آزادش کردند
اصفهان اولینشهری بود که در آن حکومتنظامی برپا شد. یک روز احمد با دوستش رفت باشگاه کاراته اما دیر کرد و برنگشت. روزهای شلوغی انقلاب بود. همه نگران شدیم. حکومتنظامی شروع شد و احمد نیامد. با چند نفر از بچههای محل سوار موتور شدیم و از کوچهپسکوچهها به سمت فلکه شهدا رفتیم. تانکها و خودروهای نظامی همهجا حضور داشتند. آنها عدهای را گرفته و سوار ماشینها کرده بودند.
به سختی جلو رفتیم و توی ماشینها نگاهی انداختیم تا شاید احمد را پیدا کنیم؛ اما نبود. نزدیک ساعت یک بامداد برگشتیم خانه. همه نگران بودند. ساعت سه احمد برگشت؛ با لباسهای خاکی و بدنی کوفته و کتکخورده.
گفت نیروهای نظامی آنها را به جرم خرابکاری گرفته بودند و هر چند دقیقه یکبار زیر مشتولگد میگرفتند؛ تا اینکه فرماندهشان دستور میدهد اگر دستشان بوی بنزین نمیدهد، آزادشان کنید. آن زمان هر کسی کوکتلمولوتف درست میکرد و به قول آنها خرابکار بود، دستش بوی بنزین میداد.
گفت: خبر داری شهید شدهای؟
اوایل جنگ من سرباز بودم و در لشکر۷۷ خراسان خدمت میکردم. با شروع جنگ ما را بردند جبهه؛ منطقه سوسنگرد و دشت میشان. امکان تماس تلفنی با منزل نداشتیم. نام من را در روزنامه توی لیست شهدا نوشته بودند، حسن رحیمی فرزند عباس. همه فکر کردند من شهید شدهام؛ حتی برایم تفت و حجله زده بودند. خانواده برای شناسایی به سردخانه رفته بودند. صورت آن شهید بر اثر اصابت ترکش قابل شناسایی نبوده است. احمد وقتی جنازه را میبیند، میخوابد کنار تابوت و میگوید: این شهید برادرم نیست. حسن قدش از من کوتاهتر است؛ درحالیکه این شهید قدبلندتر است؛ روی دست حسن هم نشانهای است که روی دست شهید نیست. احمد خیلی دقیق و باهوش بود. مطمئن شده بود که آن شهید من نیستم؛ اما خانواده همچنان شک داشتند؛ تا اینکه احمد با چند نفر از بچههای سپاه آمد دنبالم. از روی آدرس نامههایی که فرستاده بودم، پیدایم کرد. وقتی مرا دید، با خوشحالی بغلم کرد و گفت که خبر داری شهید شدهای؟ آمادهباش بودیم و به کسی مرخصی نمیدادند. روزنامه را به فرمانده نشان دادیم و ماجرا را گفتیم. بالاخره به هر سختی بود ۴۸ ساعت مرخصی گرفتم و برگشتم خانه تا دل خانواده آرام بگیرد.
جانشین تدارکات لشکر امامحسین(ع)بود
شهید احمد سال ۵۷ عضو سپاه شد؛ ولی از این موضوع، خانواده خبر نداشتند. او با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت.
من در تیپ ۲۵ کربلای شمال بودم و احمد در تیپ امامحسین(ع). او مسئول تدارکات لشکر بود. کنار ماشینشان گلوله میخورد و زخمی میشود. او را به بیمارستان اهواز میرسانند؛ اما چند ساعت بعد به شهادت میرسد؛ سوم فروردین سال ۶۱ بود و عملیات فتحالمبین، جبهه عینخوش.
احمد دو بار تشییع شد
عملیات فتحالمبین شب عید بود و احمد سوم عید شهید شد. او را با شهدای دیگر، هفتم عید تشییع کردند؛ اما چون به خانواده خبر شهادتش را نداده بودند، او را به خاک نسپرده و برگردانده بودند سردخانه. بعد از اطلاع خانواده، دوازدهم فروردین دوباره پیکرش را آوردند و برای بار دوم از منزل تا گلستانشهدا تشییع باشکوهی شد و در قطعه فتحالمبین گلستانشهدا به خاک سپرده شد.
عراق در حال پیشروی بود
حسن رحیمی، راوی قصه برادر، خودش متولد ۱۳۳۹ است و دو سال از برادر شهیدش بزرگتر. او نیز سالهای جوانیاش را در جبهههای حق علیه باطل گذرانده و هنوز جای زخمها و جراحتها بر جسمش باقی مانده است؛ با خاطرههای تلخی از شهادت همرزمانش که تکهای فراموشنشدنی از ذهنش هستند. از او میخواهم از خاطرههای حضورش در جبهه بگوید. با همان لحن شیوا و آرام گفت: من دو مرحله به جبهه رفتم: اولینبار، وقتی بود که در ارتش خدمت میکردم و جنگ تازه شروع شده بود. سال ۵۹، لشکر۷۷ نیروی زمینی ارتش. ما را با قطار از مشهد به خوزستان بردند. در راه توقف زیادی داشتیم و دوسه روز در راه بودیم. ما به منطقه دشت آزادگان بین اهواز و سوسنگرد رفتیم. من در گردان ۱۴۸ لشکر بودم و مسئول دسته خمپارهانداز.
روزهای اول جنگ بود و عراق در حال پیشروی. هنوز خاکریز درستکردن معمول نبود. شروع کردیم به سنگرسازی و کندن جانپناه که از ترکشها در امان باشیم. هر لحظه ممکن بود گلولهای بیاید و جان کسی را بگیرد.
عراقیها مجبور به عقبنشینی شدند
عراقیها با هواپیماهایشان مدام میآمدند و منطقه را بمباران میکردند و سریع برمیگشتند. بالاخره توانستیم جلویشان را سد کنیم. شبها بچهها با آرپیجی تانکهایشان را میزدند تا نتوانند جلو بیایند. خیلی از بچهها شهید شدند؛ بهویژه بچههای لشکر ۹۲ زرهی اهواز. ما برای پشتیبانی آنها به جاده سوسنگرد رفتیم. جبههای تشکیل شد و در جاده مستقر شدیم. چند ماهی آنجا بودیم؛ تا اینکه عراقیها مجبور به عقبنشینی شدند.
عملیات ۱۵دی۵۹ خاطرههای تلخی داشت
۱۵دی۵۹ اولینعملیات مشترک سپاه و ارتش بود. آن زمان بنیصدر خائن فرمانده کل قوا بود. متأسفانه عراق از همه چیز خبر داشت و مرتب منطقه را بمباران میکرد. شب عملیات بچههای سپاه دو گردان بودند که رفتند آنطرف کرخه؛ ارتشیها هم حضور داشتند. حسین علمالهدی همانجا شهید شد.
پل را برای جلوگیری از پیشروی دشمن منهدم کردند. بعضی از ارتشیها توانستند قبل از انهدام پل برگردند و بعضی به آب زدند؛ اما بسیاری از نیروهای سپاه آنطرف کرخه ماندند و خیلیهایشان شهید شدند. لحظههای خیلی سخت و دردناکی بود و خاطرههای تلخی برایمان گذاشت. عملیات لو رفته بود. بنیصدر با آنها همدست بود و عراق با تانکهایش جلو میآمد.
لطف خدا باعث پیروزیمان شد
قبل از آن عملیات، عراق میخواست جاده سوسنگرد را بگیرد. شب آتش تهیه (آتش سنگین) ریختند تا ما را زمینگیر کنند و تلفات بگیرند و روحیه بچههای ما خراب شود؛ آنگاه حمله کنند. آماده شدیم. نیمهشب عملیات شروع شد. حدود دو ساعت درگیری شدید بود. اگر جاده سقوط میکرد، تمام منطقه سوسنگرد و دشت چزابه دست دشمن میافتاد. خدا کمک کرد و توانستیم تا صبح مقاومت کنیم. درگیری حتی تا ۱۰۰متری و با ژ۳ تنبهتن شد. هوا که روشن شد، دشمن ترسید و عقبنشینی کرد. تعدادی از بچهها شهید شدند؛ ولی آنها هم خیلی تلفات داده بودند. صبح که رفتیم جلو، جنازههای زیادی از عراقیها روی زمین مانده بود. توپخانهشان خیلی سنگین بود؛ اما لطف خدا باعث پیروزیمان شد.
زدیم به آب تا خودمان را به نیروهای خودی برسانیم
بعد از سربازی دوباره بهعنوان بسیجی برای عملیات فتحالمبین برگشتم جبهه. رفتم تیپ ۲۵ کربلا. همان زمان احمد، برادرم شهید شد. بعد از عید برگشتم اصفهان. دو دفعه دیگر هم بهعنوان بسیجی به جبهه رفتم؛ تا اینکه عضو رسمی سپاه شدم و به لشکر امامحسین(ع) پیوستم. در عملیاتهای مختلف شرکت کردم.
در عملیات بدر وقتی عقبنشینی کردیم، هر آن احتمال اسارتمان میرفت. وسایلمان را زیر خاک پنهان کردیم و زدیم به آب تا خودمان را به این طرف برسانیم.
در والفجر۸، فاو، هم بچههای زیادی شهید شدند؛ ولی الحمدلله عملیات موفقیتآمیز بود، اما عراق منطقه را شیمیایی سنگینی کرد.
دو بار مجروح شدم
دو بار مجروح شدم: یکبار، اوایل جنگ در آبادان، گلولهای کنار ماشینمان خورد و ماشین رفت روی هوا، پرت شدم بیرون. دیگر چیزی متوجه نشدم. وقتی چشمم را باز کردم، در بیمارستان بودم. یکی از بچهها شهید شد و آن یکی، پایش را از دست داد.















