به گزارش اصفهان زیبا؛ باز قصه، قصه ایثار و گذشت یک خانواده است؛ خانوادهای که هر یک از پسرانش سهمی در جنگ بر عهده گرفتند. دیدار، علیرضا، ابراهیم و پرویز احمدی، برادرانی که سالهای جوانیشان را در جبهههای جنگ تحمیلی برای ناموس، وطن و دینشان گذاشتند.
در این میان، دیدار، به دیدار حق شتافت و برادران دیگر هر کدام یادگاریهایی از جنگ نصیبشان شد. پرویز از ناحیه کلیه جانباز شد و علیرضا شیمیایی و ابراهیم یکبار از مچ دست و بار دیگر از ناحیه کتف چپ مجروح شد.
شنونده صحبتها و خاطرات ابراهیم احمدی میشویم و در آخر یادی میکنیم از برادر شهیدش، دیدار.
شناسنامهام را دستکاری کردم تا بتوانم به جبهه بروم
ابراهیم احمدی هستم، فرزند عبدالرضا و ساکن محله راران. در اسفند سال ۴۸ به دنیا آمدم. من فرزند چهارم خانواده هستم.
پدرم در صنایع بالگردسازی شاهینشهر کار میکرد. تا کلاس پنجم را در روستای ونک سمیرم، زادگاهم، درس خواندم و حدود سال ۶۰ به اصفهان آمدیم. ابتدا ساکن محله ۲۴متری شدیم و سال ۷۰ به محله راران آمدیم. جنگ که شروع شد یکی از اقواممان که در سپاه بود، گفت، اگر میتوانید به جبهه بروید، واجب است این کار را انجام دهید.
وقتی امام خمینی (ره) هم رفتن به جبهه را واجب شرعی دانست، هوای رفتن به سرم زد. سال ۶۲ برای حفظ خاک، ناموس و مملکتم به جبهه رفتم. سنم کم بود و مجبور شدم شناسنامهام را دستکاری کنم تا بتوانم به جبهه بروم. با لشکر امام حسین(ع)، گردان حضرت زهرا(س) اعزام شدم. در این چند سال تا امضای قطعنامه، مرتب میرفتم و برمیگشتم. روزهای حضورم در جبهه به ۹۶۶ روز میرسد.
علاقه زیادی به مکانیکی داشتم
از بچگی، علاقه زیادی به مکانیکی داشتم و چندسالی در رشته مکانیکی فعالیت کردم. در جبهه که بودم، چندماهی در پادگان شهید حبیباللهی اهواز خرمشهر مکانیکی میکردم.
بعدازاینکه آمدم مرخصی، چون به رزمی علاقه داشتم به پادگان امام حسین خمینیشهر رفتم و بعد از یک دوره آموزشی ۴۵روزه از منطقه۳ سپاه، به جبهه اعزام شدم. حدود ۱۶سالم بود. در عملیات کربلای ۵ و کربلای ۱۰ حضور داشتم.
ترکشی به مچ دست چپم خورد
دو بار مجروح شدم. یکبار تازه از مرخصی به اردوگاه عرب برگشته بودم. عصر ماشینها آمدند. وقتی علت را پرسیدیم، گفتند که دشمن پیشروی کرده و میخواهد فاو را بگیرد. با قایقها رفتیم آنطرف اروند. درگیری شروعشده بود. من کمک تیربارچی بودم. بعد از چند ساعت درگیری، ترکشی به مچ دست چپم خورد.
من را با قایق آوردند عقب. اهواز بیمارستان خاتمالانبیا و بعد در استان گلستان چند عمل روی دستم انجام شد. به اصفهان آمدم و در بیمارستان شهید صدوقی ادامه درمانم انجام شد.
ترکش در قلبش فرورفته بود
یکبار دیگر هم در عملیات کربلای ۱۰ مجروح شدم. ما چند سنگر بالاتر از سنگر شهید تورجیزاده بودیم. یک خمپاره خورد در سنگر ما و چند نفر شهید شدند. من هم از ناحیه کتف راست مجروح شدم. دوباره درمانها انجام شد و بعد به جبهه برگشتم.
علیرضا مارانی یکی از همرزمان و دوست صمیمیام بود. وقتی خمپاره خورد توی سنگر او چند متر به هوا پرتاب شد. وقتی افتاد روی زمین، یک یا حسین گفت و به شهادت رسید. ترکش در قلبش فرورفته بود.
واقعا با خلوص نیت کار میکرد
شهید تورجیزاده فرمانده ما بود. شخصیت بسیار خوب و عالی داشت. بچهها هم خیلی دوستش داشتند. در اردوگاه عرب چند سرویس بهداشتی داشتیم. دیوار مخزن آبش خراب شده بود. شهید تورجیزاده چکمههایش را پوشید و خودش برای درستکردن دیوار دستبهکار شد. بچهها هم یکییکی به کمکش رفتند. واقعا با خلوص نیت کار میکرد.
همیشه طلب شهادت میکرد و نصیبش شد
شهید تورجیزاده بنیانگذار هیئت محبان حضرت زهرا (س) بود. دوشنبههای هر هفته در جبهه مراسم داشتیم. هر هفته توی یکی از سولهها، مراسم روضه و سینهزنی
برپا میشد. شهید تورجیزاده همیشه شهادت را طلب میکرد و بالاخره شهادت نصیبش شد.
صبح نشده، یک نفر، بدون اینکه کسی بفهمد لباسها را میشست
با اتوبوس بچهها را برای حمام به شهرک دارخوین میبردند. لباسهایمان را میگذاشتیم
تا صبح بشوییم. صبح نشده یک نفر، تمام لباسها را بدون اینکه کسی بفهمد و بداند کیست، میشست.
اثر ذکر و توسل را در کارها میدیدیم
شب عملیات کربلای ۵ مرحله دو، تیربار دشمن عجیب روی سرمان کار میکرد. نمیتوانستیم بلند صحبت کنیم. آقای اسدی، فرماندهمان به نفر اول پیامی داد و همه یکییکی تا آخر آن را منتقل کردند. آقای اسدی گفته بود که فقط یا زهرا و یا حسین بگویید که این تیربار خاموش شود و بتوانیم جلو برویم. وقتی پیام به عقب رسید، یکی از بچهها بلند شد و یک آرپیجی شلیک کرد. تیربار خاموش شد و شروع کردیم به جلورفتن. خط شکست و قرارگاه دشمن به تصرف بچهها درآمد. در جبهه همیشه اثر ذکر و توسل را در کارها میدیدیم.
بااینکه بازنشسته شدهام در بسیج فعالام
جنگ که تمام شد، چند سال شغل آزاد داشتم و بعد در شهرداری مشغول به کار شدم. در پایگاه بسیج شهرداری هم فعال بودم. آموزشها و اردوهای مختلفی برگزار میشد که آنان را همراهی میکردم. الان هم با اینکه بازنشسته شدهام، در پایگاه بسیج محل کموبیش اگر کاری داشته باشند کمک میکنم و همراهشان هستم.
هنوز هم با بچههای گردان حضرت زهرا (س) دورهم جمع میشویم
سال ۷۲ ازدواج کردم. سه فرزند دارم. برایشان از خاطرات گذشته میگویم و از روزهای دور یاد میکنم.
عکسی روی دیوار اتاق از من و سه تا از همرزمان هست. ابراهیم شاطری و حسین صانعی در آن عکس هستند. ما در جبهه همیشه با هم بودیم. وقتی میآمدیم مرخصی بعد از نماز جمعه روبهروی عالیقاپو وعده میکردیم تا هم را ببینیم. همه بچههای گردان هم که مرخصی بودند میآمدند. هنوز هم در برنامهای که ماه رمضان و دهه محرم داریم با بقیه بچههای گردان
حضرت زهرا(س) جمع میشویم و از خاطرات گذشته یاد میکنیم.
شهید دیدار، ۳۲ سال گمنام بود
برادرم شهید دیدار احمدی، فرزند ارشد خانواده بود. تا سوم راهنمایی درس خواند و به کار کشاورزی مشغول شد.
۲۰سالش بود که به خدمت سربازی رفت. بهمحض اینکه پایان خدمتش را گرفت بهعنوان بسیجی به جبهه رفت و همان بار اول به شهادت رسید. ۲۲ سالش بود، ۲۱ فروردین سال ۶۲، عملیات والفجر یک منطقه فکه، به شهادت رسید. اول گمنام بود و بعد از ۳۲ سال پیکرش در تفحص پیدا شد و او را آوردند. پدرم آن زمان در قید حیاط نبود؛ اما مادرم بعد از ۳۲ سال، از چشمانتظاری درآمد. یک فرزند هم از او به یادگار مانده است.
تا میدید کاری برای من سنگین است خودش آن را انجام میداد
دیدار خیلی خوشاخلاق بود و بسیار مؤمن. آزارش به هیچکسی نمیرسید. خیلی مردمدار بود و اگر کاری از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد. بیشتر مواقع برای کشاورزی باهم به صحرا میرفتیم. من ۱۲ سالی از او کوچکتر بودم. وقتی میدید کاری برای من سنگین است، سریع خودش آن را انجام میداد و میگفت، تو برو بنشین توی سایه. خیلی هوایم را داشت.















