به گزارش اصفهان زیبا؛ در خانهای کوچک، میان دیوارهایی که هنوز عطر حضور او را نفس میکشند، صدای آرام زینب آقاخانی، همسر شهید روایت میکند؛ روایت از مردی که نامش عمران بود و قلبش آسمانیتر از زمین؛ مردی که قرار دلش نه با وعدههای دنیا، که با ذکر اهلبیت بسته شد؛ همسری که نه با دارایی، که با ایمانش خانهای بنا کرد و سقفش را با آرامش پوشاند.
امروز، او از عشقشان میگوید؛ عشقی که از یک نگاه آغاز نشد، از یک کلام آغاز شد؛ کلامی که بوی احترام داشت، بوی خدا. از مردی که همیشه آرام بود؛ حتی وقتی جنگ در دلش غوغا میکرد. از پدری که قول دیدار را داد و به عهدش وفا کرد؛ اما اینبار در بهشت.
این مصاحبه، تنها روایت زندگی نیست؛ روایت زیباترین خداحافظیهای ناگفته است. داستان زنی است که با بغضی فروخورده، از مردی میگوید که بهترین مرد خدا برایش بود و هنوز هم هست. مردی که ریحانه ۱۱ساله، راحیل ۶ساله و محمدطاهای ۲۷روزه را برایش به یادگار گذاشت.
سال ۹۱ شروع زندگی مشترکمان بود
من دانشجوی رشته پرستاری بودم که یکی از همکلاسیهایم ایشان را به من معرفی کردند. بعد از تماس خانوادهها، پدرهایمان که هر دو نظامی بودند با هم آشنا درآمدند. مقدمات اولیه ازدواج صورت گرفت و اسفند سال ۸۹ عقدمان را که یک دورهمی ساده با اقوام نزدیک بود گرفتیم. حدود یک سالی عقد بودیم و بعد عروسی را با طرح پیوند مهر با ۱۰۰ نفر از اقوام برگزار کردیم. اوایل سال ۹۱ بود که رفتیم سر زندگیمان.
پدرم از دینداری و اخلاق خوبشان تعریف زیادی شنیده بود
زمان خواستگاری، پدرم در نیروی انتظامی شهرکرد بودند و اینجا نبودند که آقای رفیعی را ببینند؛ ولی خیلی تعریفشان را شنیده بودند. از دینداری و اخلاقشان؛ از اینکه در چه خانوادهای بزرگ شدهاند. وقتی پدرشان را شناختند، اجازه دادند با وجود اینکه خودشان نبودند برای خواستگاری بیایند.
صحبتهای دلنشینشان من را مجذوب ایشان کرد
ایشان متولد سال ۱۳۶۸ بودند و زمان ازدواج حدود ۲۵ سال داشتند و با هم، همسن بودیم. جلسه اول که صحبت کردیم، من چهره ایشان را ندیدم. صحبتکردن دلنشینشان بود که من را جذب خودشان کرد. در جلسه اول بیشتر از ۵۰درصد چیزهایی را که مد نظر من بود ایشان داشتند؛ اصول و اعتقادات مشترک، اینکه هر دو از خانواده مذهبی بودیم و از نظر فرهنگی با هم جور.
علاقه به اهل بیت اصلیترین وجه مشترکمان شد
علاقه به اهل بیت اصلیترین چیزی بود که وجه مشترکمان شد و ما را به هم نزدیک کرد. آقای رفیعی در جلسه اول از احترام به پدر، مادر و اهل بیت خیلی صحبت کردند. جلسه اول آنقدر قشنگ درباره حدیثهایی که درباره احترام به پدر و مادر بود صحبت کردند که من تا آن زمان ندیده بودم در جلسه خواستگاری این حرفها زده شود.
بیشتر شنیده بودم جوانها از علایق و خواستههایشان میگویند.
آقای رفیعی اصلا از دنیا چیزی نگفتند. من هم از دنیا چیزی از ایشان سؤال نکردم. صحبتمان هر چه بود از اهل بیت بود و آیات قرآن. هر حرفی من میزدم برایم با همان آیات قرآن و احادیث اثبات میکردند تا من به یقین برسم که حرفشان درست است.
وقتی دیدم مرتب در جملاتشان از احترام به پدر و مادر صحبت میکنند، گفتم چنین فردی قطعا احترام به همسر، فرزند و خانواده هم برایش خیلی مهم است. این بود که به این نتیجه رسیدم که میتوانم در کنار ایشان خیلی آرامش داشته باشم.
زندگیمان را با عشق و در یک خانه کوچک شروع کردیم
شاید ایشان از نظر مالی چیزی نداشتند و زیر صفر بودند؛ ولی اعتقاداتی داشتند که همیشه با آن اعتقادات میرفتیم جلو. نظرشان این بود که ما هر چه برای اهل بیت خرج کنیم ده برابرش را به ما میدهند. همین باعث شد زندگیام را با ایشان، با عشق و در یک خانه کوچک شروع کنم.
کسی فکرش را نمیکرد تمام دغدغهاش مردم باشند
از همان ابتدای ازدواجمان ایشان در سپاه مشغول بودند؛ ولی هیچکس فکرش را نمیکرد ایشان پاسدار هستند. با دیگران بسیار مهربانانه و صبورانه صحبت میکرد و هیچ وقت از دغدغههایش نمیگفت. کسی فکر نمیکرد تمام دغدغهاش مردم باشند و اهل بیت. بعد از شهادتش شخصیتش را شناختند.
دخترم هم کار دقیق پدرش را نمیدانست. فقط میدانست نظامی هستند. پدرش به او گفته بود: «وقتی وارد دانشگاه شدی من بهت میگم کجا کار میکنم.» وقتی شهید شدند ریحانه تازه شغل پدرش را فهمید.
میخواستیم زندگیمان را خودمان بسازیم
زندگیمان را در یک خانه اجارهای ۷۰ متری، توی سپاهانشهر، شروع کردیم. شرایط خیلی سخت بود؛ چون از نظر مالی زیر صفر بودیم و میخواستیم با همدیگر، بدون اینکه از کسی کمکی بخواهیم، خودمان زندگیمان را بسازیم. این باعث شد ما خیلی سخت کار کنیم. من پرستار بودم و وقتهایی ۱۷ساعت سر کار میماندم.
با هم کارها را تقسیم کرده بودیم. یک روز آقای رفیعی کارهای منزل را انجام میدادند و یک روز من. طوری بود که سال اول زندگی را اصلا متوجه نشدیم.
ریحانه خانم بزرگترین هدیه خدا برای ما بود
ریحانهخانم که به دنیا آمد، بزرگترین و بهترین هدیهای بود که خدا به ما داد. به خاطر شرایط اقتصادی، نه من زیاد خانه بودم و نه پدرش. تقسیمبندی کردیم؛ روزهایی که من نیستم ایشان از ریحانه مراقبت کنند. تا اینکه توانستیم بزرگش کنیم. تقریبا چهارسالی ما سپاهان شهر بودیم. بعد آمدیم اصفهان یک خانه قسطی خریدیم و ساکن شدیم.
زندگی ما ساده بود؛ ولی پر از آرامش
زندگی ما خیلی ساده بود و بدون تجملات؛ ولی با وجود سادهبودنش خیلی در آن آرام بودم و آرامش داشتم. همیشه به دخترهایم هم گفتهام زندگی آن زمانی است که کسی که کنارت است خوب باشد و بتواند آرامت کند و تو احساس آرامش داشته باشی.
ایشان بسیار صبور بودند. اگر من از چیزی ناراحت میشدم و غری میزدم، آقای رفیعی صبورانه بیرون مینشستند و میگفتند هر وقت ناراحتیت برطرف شد بگو تا بیایم داخل!
هیچ وقت من ندیدم با صدای بلند صحبت کنند. نه با من و نه با بچهها. اگر چیزی میگفتیم، یا وانمود میکردند که متوجه نشدهاند یا با صحبتکردن ما را آرام میکردند. ایشان نسبت به دیگران هم مهربان بودند. توان مالی زیادی نداشتند؛ ولی هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمیزدند. همیشه تا جایی که میتوانستند مشکل بقیه را حل میکردند.
۱۴ سال در بهشت زندگی کردم
خدا را شکر میکنم که ۱۴ سال با ایشان زندگی کردم. ۱۴ سال توی بهشتی بودم که حاضرم اگر دوباره برگردم عقب و بگویند در این سن قرار است شوهرت شهید شود و بچههایت را یتیم بزرگ کنی، دوباره ایشان را انتخاب میکنم.
همیشه برای هر کاری با هم تصمیم میگرفتیم
من و آقای رفیعی عادتی که داشتیم و بعضی وقتها خانوادهها هم شاکی میشدند. این بود که بدون هم هیچ تصمیمی نمیگرفتیم. همه کارها را با مشورت هم انجام میدادیم. اسم هر سهتا بچههایمان را هم با مشورت هم گذاشتیم؛ ریحانه، راحیل و محمد طاها.
از امام رضا(ع) شهادت من را بخواه
ایشان همهجا همراه و کنارمان بود. در همه لحظهها با بچهها بود و نمیگذاشت سختی بکشیم و غصه چیزی را بخوریم. در دورانی که آقای رفیعی نبودند، یکی از افراد خانواده عازم مشهد بود. خودش تعریف کرد که «آقا عمران تماس گرفتند تا برای کاری صحبت کنیم. گفتند داری میروی مشهد برای شهادت من دعا کن. از امام رضا شهادت من را بخواه! گفتم عمران این حرفها چیست؟! من که برگشتم قرار میگذاریم هم را میبینیم. عمران گریهاش گرفت و گفت تو تا برگردی من شهید شدهام.» همان هم شد. وقتی ایشان برگشتند تشییع جنازه آقای رفیعی بود.
هر وقت زنگ میزدند به ما روحیه میدادند
آقای رفیعی ۱۲ خرداد برای مأموریتی داخلی رفتند و بعد از شروع جنگ، ۲۷خرداد به شهادت رسیدند. در این مدت ما دوبار تلفنی با هم صحبت کردیم. خیلی برای من و بچهها جالب بود که حتی زمانی که میدانستند احتمال شهادتشان هست، هیچ وقت به ما چیزی بروز ندادند. هر وقت زنگ میزدند به ما روحیه میدادند و میگفتند من برمیگردم و ما به امید برگشتنشان بودیم. هیچ وقت طوری صحبت نمیکردند که ما نگران شویم و دچار دلهره. این چیزی بود که در این ۱۴ سال برای زندگی من فراهم کرده بودند. همیشه به من و بچهها آرامش میدادند.
سیام خرداد گفتند اسمشان در لیست شهداست
۱۲ خرداد که رفتند مأموریت، آخرین دیدارمان بود. دو بار هم تلفنی صحبت کردیم تا شب قبل از ۲۷خرداد و بعد هیچ خبری از ایشان نداشتیم. استرس و دلهره عجیبی به دل من و بچهها افتاده بود. بعد از پیگیریهایی که کردیم سیام خرداد گفتند اسمشان در لیست شهداست.
آخرین باری که تماس گرفتند همه صحبتشان بچهها بود
شب قبل از ۲۷ خرداد تماس گرفتند. من منزل پدرم بودم. محمدطاها یک ماه زودتر از موعد به دنیا آمد. به جای چهارم تیرماه، یکم خرداد به دنیا آمد (انگار محمدطاها هم میدانست اگر دیر کند دیگر پد در کنارش نیست). خود آقای رفیعی شناسنامهاش را گرفت. کارهایش را کرد و بعد رفت؛ چون زود به دنیا آمده بود مشکل تنفسی داشت و پنج روزی در بیمارستان بستری بود. به خاطر وزن پایینی که داشت شیر خشک میخورد.
یادم هست شب آخری که به من زنگ زدند تنها حرفشان بچهها بود. گفتند برو آب معدنی بگیر که بچهام یک وقت بدون آب نماند برای خوردن شیر خشکش. مواظب ریحانه و راحیل باش. هر چه به ایشان گفتم چرا این حرفها را میزنید؟ گفت فقط مواظب بچهها باش. هفته دیگر میآیم میبینمشان.
بعد از تماس وقتی از اتاق آمدم بیرون و نگاهم به مادرم افتاد، بیاختیار گریهام گرفت. گفتم مامان، حرفزدن این دفعه عمران با دفعههای قبل فرق داشت. میدانم یک اتفاقی میخواهد بیفتد؛ ولی نمیدانم چه اتفاقی. همان شب سفارش مادرش را هم کرد. گفت مراقب مادرم هم باش. هوایش را داشته باش. در واقع آقاعمران داشت وصیت میکرد و این آخرین تماس و آخرین حرفهایمان بود. فردا هم که گوشیشان خاموش شد و شهید شده بودند.
بابا رفته پیش خدا، توی بهشت
(صحبت از خبر شهادت که میشود، بغضی که از اول صحبت تا به حال مقتدرانه و صبورانه آن را فرو میداد، مانع صحبتش میشود و صدایش را میلرزاند. هرچند خوشحال و راضی باشی برای برآوردهشدن آرزوی همسرت و چیزی بهتر و ارزشمندتر از شهادتش برایت نباشد؛ ولی بالاخره دلتنگی سر جای خودش میماند.)
آن شبی که خبر شهادت آقای رفیعی را دادند، من خیلی شوکه شدم. اصلا نتوانستم گریه کنم. یادم هست ایستاده بودم که خبر را شنیدم. پاهایم سست شد و نشستم روی زمین. از یک طرف گفتم خدایا شکرت که ایشان با شهادت از دنیا رفت و از طرفی گفتم خدایا من چهکار کنم با سهتا بچه؟ خدایا تو که میدانستی که بچه من الان یکماهش است و شرایطم خیلی ناجور! چطوری این بچهها و یادگارهای آقای رفیعی را بزرگ کنم؟! (به اینجای حرف که میرسد بغضش میشکند و اشکش فرو میریزد.)
زندگی من طوری بود که خیلی از کارهایم را آقای رفیعی انجام میداد. وابستگی زیادی به ایشان داشتم. به خدا گفتم در من و بچههای من چه دیدی که اینطور تنها شدم؟
من شوکه بودم و خانواده شروع به گریه کردند. آن لحظه ریحانه ماجرا را فهمید و بعد هم راحیل.
راحیل میگفت، برای بابای من گریه نکنید. بابای من در بهشت است، توی استخر شیر. بابایش همیشه به او میگفت توی بهشت شیر و عسل زیاد است. بابای من جایش خوب است. روزهای اول خیلی به او فشار نیامد. دورش شلوغ بود و همه هوایش را داشتند. کمکم که پیش رفتیم، فهمید که بابایش دیگر نیست و اصلا برنمیگردد. مدام میپرسید مامان بابا مأموریت است؟
میگفتم بابا رفته پیش خدا، توی بهشت.
تنها آرزویش این است که هر چه زودتر بابایش با امام زمان(عج) بیاید
اما راحیل باز میگفت مامان مگر نگفتی بابا میرود مأموریت طولانی ولی برمیگردد؟
گفتم، آره مامان؛ ولی بابای تو یک قهرمان است. با امام زمان برمیگردد، تنها برنمیگردد؛ رفته یک مأموریت طولانی.
از وقتی این صحبت را شنیده، مینشیند و میگوید؛ خدایا میشود امام زمان زودتر بیاید؟!
بچه ششساله که الان باید در آرزوهای بچگانه دیگری باشد، تنها آرزویش این است که امام زمان زودتر بیاید. توی روضه هم از امام حسین(ع) و حضرت رقیه میخواهد. دل آدم میسوزد که بچهای که باید بچگی کند باید در این حال و هوا باشد. (فکر راحیل ششساله، فکرم را میبرد پیش سکینه امام حسین(ع) بغضم میشکند و اشکم سرازیر. فقط آرام و زیر لب میگویم یا حسین (ع)).
ریحانه خانم بعد از شهادت پدرش یکشبه بزرگ شد
ریحانه خانم وقتی فهمید پدرش شهید شده یکشبه واقعا بزرگ شد. دختری که تا قبل از این ماجرا وقتی میخواست بخوابد، حتما باید بابایش گوشهایش را میمالید، وقتی فهمید پدرش کی بوده، کجا کار میکرده و برای چی رفته، یکشبه بزرگ شد.
شب اول خیلی شوکه شد. گریه نمیکرد؛ طوری که انگشتان دستش را نمیتوانست تکان دهد. بردندش دکتر و آمپول زد. چندساعتی نگهش داشتند تا شوک از بدنش خارج شود.
بعد که سر حال شد، به جای اینکه من هوای او را داشته باشم، او هوای من را داشت و با من صحبت میکرد و دلداریام میداد. میگفت مامان گریه نکن، بابا ناراحت میشود. مگر تو نمیگفتی بابا را خیلی دوست داری؟ حالا اگر گریه کنی هر قطره اشکت یک آب داغ میشود و روی بدنش میریزد. تو دوست داری بابا بسوزد؟ من هم در جوابش میگفتم اگر گریه میکنم یا سر قبر بابا که میروم حرفی میزنم، فقط برای امام حسین است و سختیهایی که حضرت زینب کشید. ما فقط گوشهای از آن سختیها را داریم درک میکنیم. تو هم اگر میخواهی گریه کنی برای حضرت زینب و رقیه گریه کن.
مثل همیشه، اول به بابا سلام میکنیم
با بچهها هر شب میرویم گلستان شهدا. مثل شبهایی که پدرشان میآمد خانه و با هم صحبت میکردیم، سر مزار هم با هم صحبت میکنیم و برایمان یک تجدیدقوا میشود. به بچهها گفتهام که بابا زنده است. مثل قبل که پدرشان را میدیدند، اول سلام میکنیم.
همیشه به خدا میگویم خدایا شکرت که با شهادت رفتند. خدا را شکر میکنم برای این کرامتی که از طرف خدا به ایشان عطا شد. هم خودشان عزتمند شدند و هم عزتی به من و بچههایم دادند. ایشان با شهادتشان ما را بزرگ کردند.
میخواهم کمکم کنند برای تحمل این مصیبت و بتوانم بچههایم را در راه اهل بیت بزرگ کنم
از طرفی خوشحالم که ایشان عاقبت بخیر شدند و هم اینکه دلم میخواست مثل خیلیهای دیگر هنوز در کنار ما بودند و باهم زندگی میکردیم.
حالا همیشه از همان دفعه اول که سَرَم را روی تابوتشان گذاشتم، بعد از تبریکگفتن به آقای رفیعی از ایشان خواستم که کمکم کنند تا با درک گوشهای از مصیبت حضرت زینب بتوانم این مصیبت را تحمل کنم و بچهها را طوری که ایشان میخواستند و در راه اهل بیت تربیت کنم.
آقا عمران عاشق شهادت بود
ایشان عاشق شهادت بودند. نه فقط به من، که به بچهها هم همیشه میگفتند این کار را برایتان میکنم؛ ولی از خدا بخواهید و دعا کنید من شهید شوم. اما من هیچوقت باورم نمیشد در این سن ایشان را از دست بدهم. من به ایشان خیلی وابسته بودم؛ حتی سفر اربعین را هیچوقت تنها نرفتم تا روزی با ایشان برویم؛ ولی هیچوقت قسمتمان نشد.
از خودشان میزدند؛ ولی برای امام حسین(ع) کم نمیگذاشتند
برای من ایشان قابل توصیف نیستند. خیلی سخت است که در یک جمله بخواهم ایشان را وصف کنم؛ ولی آقا عمران، بهترین مرد خدا برای من بودند. (مکثی میکند و با بغضی سنگین میگوید) دوستشان دارم.
ایشان بسیار نسبت به اهل بیت محبت داشتند. اگر حتی در خانه چیزی نداشتیم، برای امام حسین(ع) چیزی کم نمیگذاشتند. حتی قبل از شهادت پول روضه هیئت روستایی را زودتر داده بودند. از خودشان میزدند؛ ولی برای امام حسین کم نمیگذاشتند. میگفتم دو تا پیراهن بیشتر ندارید برویم بخریم؟ میگفتند این پول را کنار گذاشتهام برای امام حسین؛ فرصت برای خرید لباس زیاد است.
خیلی علاقه داشتند سر مزار شهدای گمنام بروند
اگر فرصتی داشتیم به خانه مادرهایمان سر میزدیم؛ ولی اگر برای تفریح بیرون میرفتیم اول و یا آخر تفریح گلستان شهدا بودیم. ایشان خیلی علاقه داشتند سر مزار شهدای گمنام بروند. بعد هم کتابی از زندگی شهدا میخریدند و میآمدند خانه برای بچهها میخواندند.
از مردم میخواهم هیچوقت رهبر عزیزمان را تنها نگذارند
در آخر اینکه ما و همه خانواده شهدا با رفتن عزیزانمان ذرهای از اعتقادات، باورها و عشقمان به اهل بیت کم نمیشود و از آنها میخواهم در این برهه زمانی هیچ وقت رهبر عزیزمان را تنها نگذارند و همیشه پشتیبان رهبر باشند.





با الهام از کتاب سلام بر ابراهیم که خاطرات شهید ابراهیم هادی رو تو این کتاب میخونیم، اینجا هم باید گفت، سلام بر عمران و سلام علی آل عمران، آقاعمران مرد خدا بودن و هستن و لیاقت شهادت رو تو رفتار و گفتارشون میشد به راحتی درک کرد، روحشون شاد و در آرامش ابدی ، الهی تا ابد همنشین اهل بیت (ع) و بخصوص امام حسین علیه السلام باشن 🙏🏻