به گزارش اصفهان زیبا؛ باز دفترم را پاره کرد. کتاب و دفتر که میدید، انگار جلوی گاو نر پارچه قرمز تکان بدهند، رم میکرد؛ حتی بدتر از اسب مشرحمت که یک روز بهتاخت رفت تا وسط جنگل. گوسفند
با وجود برادر کوچکم، توی چادر نمیتوانستم درس بخوانم. زدم به صحرا. آمدم کنار گوسفندان که آزاری نداشتند، جز بوی نامطبوع گاهوبیگاهشان که تا زیر دماغم میآمد. عادت داشتم.
یک زمین صاف پیدا کردم؛ با نوک گیوههایم سنگهای درشت را شوت کردم و با پاشنههایش، ساقه خارها را شکستم. خورجین را زیر سرم گذاشتم و ولو شدم روی زمین. کتاب را که دستم گرفتم، کسی از پشت سر گفت: «پاشو!» برگشتم سمت صدا. پسر لوس مش رحیم بود. همینطور که مُفَش را بالا میکشید، ادامه داد: «اینا گوسفندای مان.»
جواب دادم: «مگه من گفتم مال منن؟!» پایش را محکم کوبید زمین: «پاشو برو یه جای دیگه بشین.» کتاب را آوردم بالا جلوی صورتم و با لحنی که انگار برایم مهم نیست، گفتم: «کاری با گوسفنداتون ندارم که. دارم کتاب میخونم.»
یکدفعه گوسفند سفیدی که میان آن همه گوسفند سیاه، مثل گاو پیشانیسفید بود، آمد سمت من و شروع کرد به بوکردن گیوههایم. حواسم به پاهایم بود که ناغافل گازی به کتابم زد.نصف کتاب دست من بود و نصف دیگرش توی دهان گوسفند. خشکم زده بود. گوسفند هم تکان نمیخورد. زل زده بودیم توی چشمهای هم. اگر آن نصفه کتابم را میجوید بیچاره میشدم. حالا کو تا دوباره عمو از شهر برایم کتاب بیاورد.
آرام دستم را جلو بردم. همین که خواستم گوشه کتاب را بگیرم، گوسفند جفتکی پراند و پا به فرار گذاشت. من بدو، گوسفند بدو. دست از پا درازتر برگشتم پیش پسر مش رحیم که حالا نشسته بود کنار خورجین و مثل فیلم سینمایی، بدوبدوهای ما را تماشا میکرد.
با حال زار و نزار گفتم: «گوسفند شماست. میری یهجوری کتاب رو ازش بگیری؟» ابرو بالا انداخت که نه. ادامه دادم: «شاید از دست تو فرار نکنه. بجنب. الان کتابم رو میخورهها.» شانه بالا انداخت: «من که از اول گفتم برو یه جای دیگه.»
خب از کجا میدانستم گوسفند دیوانه توی آن صحرای به این بزرگی، صاف میآید توی یک متر جایی که من نشستهام و هوس کتابخوردن میکند؟! در همین حین، گوسفند آمد جلو. مثل جنگجویی که بعد از پیروزی توی چشمهای رقیبش زل میزند، آخرین تکه کاغذی که لای دندانش مانده بود را با زبانش بیرون آورد و جوید. بعد پشتش را به من کرد و آرام، انگار که آب از آب تکان نخورده باشد، دور شد.