به گزارش اصفهان زیبا؛ باباجون های من عاشق و نوکر امام حسین(ع) بودند؛ هر دویشان هم سابقه روضهخوانی در خانههایشان را داشتند. یکیشان روز بعد از عاشورا فوت کرد و آن یکی، روز آخر محرم. اصلا شاید اولین خاطرهای که من از روضه امامحسین (ع)دارم، خاطرهای است که از پس سالهای زیاد هنوز هم مثل روز برایم روشن است.
با پدرم رفته بودیم روضه یکی از دوستانشان. راستش پدربزرگم کارخانهدار بود و سرشناس. صاحب روضه لودر داشت و برای پدربزرگم کار میکرد. دعوتمان کرده بود روضه. پدرم دست من را گرفتند و بردند. مثل خوردن عسل بود. سراسر شیرین و دلچسب.
همین که برای اولین بار دستههای عزاداری را دیدم، شیفتهشان شدم. اینکه با چه شکوه و عظمتی حرکت میکنند، برایم شگفتآور بود. از آن به بعد هرجا در خیابان دستهای میدیدم که دارد طبل و سنج میزند، بیاختیار به دنبالش راه میافتادم؛ یک بار هم سر همین افتادن دنبال دسته در خمینیشهر گم شدم.
چهارپنجساله بودم که با باباجونم رفته بودیم خمینیشهر. توی کوچه داشتم برای خودم بازی میکردم که نوای سحرکننده طبل و سنج را از خیابان شنیدم. کوچهپسکوچهها را رد کردم تا بالاخره منبع صدا را پیدا کردم. همهچیز مرا میخکوب خودش کرده بود و تا چشم باز کردم، فهمیدم گم شدهام. بعدها شدم پای کار روضهها.
دهه اول محرم ،زمانی که هنوز مدرسه نمیرفتم، کارم این بود که بعد از نماز مغرب و عشا لباس سیاهم را میپوشیدم و میرفتم مسجد محل. آن یکی باباجون چایریز هیئت مسجدمان بودند. از بزرگان هیئت و مسجد بودند و خلاصه کسی نبود که بتواند روی حرفشان حرف بزند.
من هم میرفتم توی چایخانه و مینشستم روی صندلی. استکان چای را میدادند دستم و تا چایم را بخورم، شوهرخاله آمده بود دنبالم تا من را با خودش ببرد دسته. من که آن لحظهها روی آسمان بودم، دودمهها و شعرهای حماسی را با همان زبان کودکی حفظ میکردم و با آن صدای ریز و کودکانه فریاد میزدم.
همزمان صبحها روضهای بود که صاحب مجلس از دوستان همین باباجون بود. ظهرهای تاسوعا و عاشورا دستههای محله میآمدند خانهاش و غوغایی میشد درخیابان. همین خیابان آلخجند خودمان پر میشد از سینهزن و زنجیرزن.
صبحهای تاسوعا و عاشورا به عشق شرکت در دستهها زنجیرهای کوچکم را روی دوشم میانداختم و با دمپاییهای پلاستیکی از خانه تا روضه را میدویدم. دوباره جایم مشخص بود. روی صندلی کنار بساط چای پیش باباجونم.
کافی بود صدای طبل یا سنج به گوشم بخورد. با دمپایی و بدون دمپایی میدویدم توی خیابان تا دسته بیاید و من هم جزیی باشم از آنها. اوایل همان کنار خیابان میایستادم و هماهنگ با آنها زنجیر میزدم.
یکیدوبار که اینطوری گذشت، کمکم جرئت کردم و رفتم اول دسته ایستادم. از آن به بعد شده بودم سرجهازی دستههای این روضه. هر دستهای میآمد، من پیشقراولش بودم و انصافا هم خوب یاد گرفته بودم آداب زنجیرزدن را.
کلاس دوم یا سوم دبستان بودم. اینقدر زنجیر زده بودم که شانههایم کبود شده بود. مادرم با روغن چربشان میکرد و گریه میکرد؛ ولی من خیلی خوشحال بودم. دردش خیلی شیرین بود. این سرمستیها به دهه اول ختم نمیشد.
پشت خانهمان حاج مسلم نامی بود که دهه دوم روضهخوانی داشت. کار هر شبم این بود که نماز را آنجا میخواندم، یک سخنران مینشستم و چایم را میخوردم و میرفتم خانه. چون دسته نداشتند، خیلی جذابیت نداشت؛ ولی روضه دوستداشتنی و آرامی بود.
دبیرستانی که بودم، شبهای محرم آرام و قرار نداشتم. تا سهچهار تا هیئت نمیرفتم، دلم آرام نمیگرفت. دوران دانشجویی شدم یکی از اعضای اصلی هیئت دانشگاه.
دهه اول محرم در تهران دیدنی است. شبانهروز نداشتم. از نماز صبح تا آخر شب از این هیئت به آن هیئت میرفتم. ازدواج که کردم، خانواده همسرم اهل روضه و روضهدار بودند. پدربزرگ همسرم وسط روضهشان جان سپرد و پایان قشنگی برای خودش ساخت. انگار امامحسین(ع) خودش قلم دست گرفته بود و رنگ زندگی من را رقم میزد.