به گزارش اصفهان زیبا؛ حدود ساعت سه عصر راه افتادیم برای پیادهروی. اولش با یک سری از رفقا بودیم و کمکم در طول مسیر آدمها و همسفریها جایشان را عوض میکردند تا بالاخره به ترکیب دلخواهشان برسند.
من هم بعد از دو سه تا گروه از رفقا که عوض کردم، بالاخره با شوهرخاله و یکی از استادهای دانشگاه تهران و یکی دو تا از بچههای دانشگاه امام صادق (ع) همسفر شدم.
هوا در آن روزهای بهمن سردسرد بود و هر چه به غروب آفتاب نزدیکتر میشدیم، هوا سردتر هم میشد. نزدیک مغرب جایی ایستادم برای نماز و چون هم توان راه رفتن داشتیم و هم گرم پیادهروی بودیم راه را ادامه دادیم.
اینقدر تازهکار بودیم که به خیالمان تا آخر شب رسیدهایم کربلا و کار تمام است. طول مسیر داشتیم باهم شعر میخواندیم و سینه میزدیم و حال خوشی داشتیم. «نسیمی جانفزا میآید بوی کربُبلا میآید…»
حواسمان نبود که شب شده و کمکم موکبها دارد پر میشود. ساعت نزدیک نه شب بود که کمکم احساس کردیم گرسنهایم. فکر کردیم مثل یکی دو ساعت پیش است که همه موکبها غذا داشته باشند و تعارفمان کنند و ما نخوریم.
کمکم غذای موکبها داشت تمام میشد و ما دنبال غذا بودیم. من شلوار شش جیب پوشیده بودم با بادگیر و کلاه پشمی شبیه همان کلاههایی که بچههای رزمنده در جبهه داشتند و پیشانیبند لبیک یا خامنهای.
در مسیر که داشتیم میرفتیم، یکدفعه دست کسی مچم را قاپید و برق از سر من پرید. مردی عرب دم در موکب ایستاده بود و مچ دستم بین دستان بزرگ و عربیاش گم شده بود. رو کرد به من و گفت: «انت بسیجی؟»
من که هاجوواج مانده بودم، آب دهانم را قورت دادم. نگاهی به رفقا کردم و دیدم آنها هم کمتر از من حیرتزده نیستند. رو کردم به مرد و گفتم: «نعم.»
هنوز میم نعم از دهانم بیرون نیامده بود که مرا عین گوسفند قربانی کشید داخل موکب و بقیه هم پشت سر من وارد شدند. نشاندمان سر سفرهای که معلوم بود تازه میهمانانش آن را ترک کردهاند.
هنوز داشتیم واقعه را تحلیل میکردیم که کاسههای حلیم داغ را گذاشتند جلویمان. دیگر مجال فکر و تحلیل و بررسی نبود؛ باید عمل را سرلوحه کارمان قرار میدادیم. کاسه اول را هنوز تمام نکرده بودیم که کاسه حلیم دوم را گذاشتند جلویمان.
در آن سرمای استخوان سوز بیابانهای عراق، حلیم داغ و نان داغ نعمتی بهشتی بود. شکممان که سیر شد عقلمان به کار افتاد. گفتیم میرویم تا زودتر برسیم. هر چه آن بنده خدا اصرار کرد و التماس کرد که امشب اینجا بمانید جای بهتری گیر نمیآورید، گوشمان بدهکار نبود. رفتیم و یکی دو ساعت دیگر هم راه رفتیم.
ساعت تقریبا یازده شده بود و تکوتوکی آدم در مسیر بود. فکر کرده بودیم هر حال اراده کنیم میتوانیم بخوابیم. وقتی تصمیم بر خوابیدن گرفتیم تازه فهمیدیم همه موکبها پرشده و اندازه سر سوزنی جای خالی ندارند.
هوا سرد و سوزاننده شده بود. خستگی داشت غلبه میکرد. خواب آمده بود و دیگر توان یک قدم دیگر راه رفتن را نداشتیم. هیچ جایی را پیدا نکردیم که بتوانیم بخوابیم.
تا اینکه یک موکب دار دلش به حالمان سوخت و گفت من جا ندارم ولی میتوانم کنار جاده روی این موکتها برایتان جا درست کنم و چند تا هم پتو میاندازم رویتان. بالاخره با زبان بینالمللی اشاره ترکیبی جادویی از فارسی و عربی و انگلیسی فهماندیم که ما میخواهیم و تو پتوها را بینداز رویمان.
هر چهار پنج نفرمان چسبیدیم به هم و یک دستمان در جیبهایمان بود برای اینکه خیالمان از بابت گوشیها راحت باشد و یک دستمان را انداخته بودیم دور بند کولههایمان که کسی خیال بردن کولهها تا کربلا به سرش نزند.
اولش خوب بود ولی مشکل از جایی شروع شد که یک نفر میخواست بغلتد. چون پتوهایمان مشترک بود و همه به هم چسبیده بودیم، به محضی که یک نفر از این دنده به آن دنده میشد، همه بیدار میشدند.
کمکم داشتیم با این مشکل هم کنار میآمدیم که یکدفعه حس کردیم سرمای هوا چندین برابر شد. واقعا حس کردم دمای هوا منفی سی درجه شد. با هر سختی و مشقتی بود، شب را به صبح که نه به سحر رساندیم و بیدار شدیم؛ البته اسمش را نیز نمیشود خواب گذاشت که بعدش بیدار هم بشویم.
چنددقیقهای داشتیم تا اذان بگویند. وقتی پتوها را کنار زدیم دیدیم وزنش از شب سبکتر شده چشمهایمان که بیشتر باز شد دیدیم دو تا از پتوهای روی ما را برداشته و انداخته روی دو نفر که تازه آمده بودند و کنار جاده خوابیده بودند.
زیر پایمان از گرمای بدنهایمان عرق کرده بود. رطوبت پتوها از سرمای هوا یخ زده بود. پایمان را نمیتوانستیم از سرما بیشتر از چند ثانیه روی زمین بگذاریم. چهار پنج تا آدم گنده و مدعی نزدیک بیست دقیقه به هم نگاه میکردیم تا ببینیم چه کسی اولین نفر خطشکن میشود و میرود برای گرفتن وضو.
همینطور که داشتیم این پا و آن پا میکردیم، شعله آتشی آنطرف جاده توجه همه ما را به خودش جلب کرد. تأخیر جایز نبود. باید اول گرم میشویم و یخمان آب میشد تا بشود وضو گرفت.
کم مانده بود دله آتش را بغل کنیم از سرما. دو سه نفر عراقی هم دور آن بودند که گاهی جایشان را با زائرهای دیگر عوض میکردند؛ ولی ما محافظان ثابت دله شده بودیم.
همینطور که ایستاده بودیم دور آتش و یخ وجودمان را آب میکردیم، از دور دخترکی با پدرش پیدا شد. دخترک لباس مشکی یکسرهای تنش بود و کاپشن کهنه و رنگ و رو رفتهای هم رویش پوشیده بود.
همینکه نزدیک ما رسیدند، دست پدرش را رها کرد و آمد سمت ما. جا باز کردیم تا به گرمای آتش برسد. همینکه رسید به دله کمتر از یک دقیقه دستانش را روی آتش گرم کرد و دوباره دوید سمت پدرش و دل سپرد به دریای بیکران مشایه.
وقتی رفت همه سرهایمان را از خجالت انداخته بودیم پایین و به هم زیرچشمی نگاه میکردیم. نماز صبح روز شنبه شاید کمدیترین نمازی بود که خوانده و دیده بودم.
بدن هرکداممان زلزلهای هفت ریشتری بود از بس میلرزیدم از سرما. اگر جای دیگری غیر از مشایه بودیم حتما به جرم بندری رقصیدن بازداشتشده بودیم، از بس سرد بود.
نماز را خواندیم و چون شب درست نخوابیده بودیم موکبی گرمونرم پیدا کردیم و تا نزدیک ساعت هشت صبح خوابیدیم تا سرحال و آماده پیادهروی را شروع کنیم.