به گزارش اصفهان زیبا؛ همیشه زیر بالشتش سنگ داشت. نه یک سنگ معمولی؛ سنگی که زاویه داشته باشد؛ زبری و تیزی داشته باشد.
همه که از خانه بیرون میرفتند، کاسهای آب برمیداشت و با سنگ زیر بالشتش، به جان پوست دستهایش میافتاد.
آنقدر میسابید که پوست روی انگشتانش میرفت. آخر سر هم یک دل سیر گریه میکرد و به هقهق میافتاد. ما نَنجان صدایش میکردیم.
مخفف ننهجان است. صمیمیترش میشود ننجان. یکبار، تازه از حمام آورده بودمش. حسابی به درخواستش کیسه به دستهایش کشیده بودم و دلم حسابی ریش بود. کنارش نشستم.
دستهای پوستانداختهاش را با ژل آلوئهورا ماساژ دادم؛ بعدش هم دستهایش را بوسیدم که لبهایم از طعم آلوئهورا تلختر از زهر شد.
تلخی دهانم را قورت دادم و صدایم را ته سرم انداختم تا بشنود و گفتم: «ننجان، چرا با خودت اینجوری میکنی؟ چرا دستات رو اینطوری میسابی؟»
کف صورتی دستهایش را روی پوست شل صورتش کشید و گفت: «کثیفن مادِر، کثیفن…» و زیر گریه زد.
لیوانی آب را به زور تا نیمه به او خوراندم تا آرام بگیرد.ادامه داد: «همین روزا میمیرم. باید مردهشور ورِ دلش بگیره بیاد من رو بشوره؟!
دستام ببینه، فکر میکنه کثیفم. نمیدونه که ای دستا به جا مرد خونه، تو زمین زدارا، تو آفتاب کویر، سر جالیزا، تو کوهکمرا، سوختن همچینی شدن. نمیدونه که مادِر. نمیدونه که وقتی بابامحمد از بافتن قالی سِل گرفت و مرد، من موندم و مادری.
من موندم و پدری ورِ بچهها قدونیمقد. فقط ببینه دست و بالمه، فکر میکنه کثیفم، جنازهم درست نمیشوره.»صورت خالی از گوشتش را بوسیدم. بهتر بگویم پوست روی استخوان گونهاش را بوسیدم و گفتم: «ننجان، دیگه دستات با سنگ نساب. خودُم تو حموم میسابم.
خدایی نکرده یه طوریام شدی، دیدم اونجا بد میشورنت، میرم خودم کنارشون کمک میدم تا درست شسته بشی. خیالت تخت.»
وقتی که رفت، حتی نتوانستم از در غسالخانه تو بروم؛ اما به مامان سپردم که برای ننجان چه کند.
وقتی آمد، اشک امانش نمیداد. بهزور بغض و اشکش را مهار کرد و گفت: «ننجان مثل پنجه آفتاب سفید شده بود. انگار نه انگار دستاش سیاه بود. پوست دستاش و صورتش روشن شده بود، روشن به رنگ نور.»