به گزارش اصفهان زیبا؛ بسته نان میکادوی توی کمد، مرا با خودش برد به بیستوهفتهشت سال پیش؛ وقتی که ۹ ساله بودم. زندگی وارد مرحله عجیبی شده بود و همهچیز برایم تازگی داشت. از شهر جمعوجور و خلوتمان، وارد یک شهر کوچک اما شلوغِ زیارتی شده بودیم که هر روزش ماجرا داشت. تازه توی کوچه یازدهم بلوار امین قم ساکن شده بودیم.
غریب بودیم و شهرستانی. اکثر ساکنان کوچه یکدیگر را میشناختند. مثل ما که با همه همسایههای خانه خودمان آشنا بودیم. پسر بزرگ صاحبخانه، ماجرای جشن را توی حیاط، وقتی کنار درخت گلابی ایستاده بودند، گفته بود. من وقتی داشتم از پلههای زیرزمین برای استقبال از بابای تازهدانشجوشدهام بالا میرفتم، دیدمشان که حرف میزنند.
عینک تهاستکانی روی چشمش را چند بار تکان داده بود و من شُل بودن دستههایش را خوب دیدم که یک کش از پشت به هم رسانده بودشان. منتظر بودم بابا بیاید و سوسکهایی که شب قبل بر اثر گچ سوسککُش مرده بودند و با جارو یکجایشان کرده بودم نشانش دهم. توی عمرم این همه سوسک یکجا ندیده بودم. اما بابا حواسش نبود. لباسهایش را عوض کرد و توی آشپزخانه مشغول حرف زدن با مامان شد.
وقتی بهشان رسیدم مامان میگفت: حالا کی هست برنامهشون؟ و بابا درحالیکه لیوان چاییاش را با قند برمیداشت گفت: فکر کنم گفت همون روز پونزدهم.
پریدم جلو و گفتم: چه خبره مامان؟ و مامان که داشت با کفگیر رشتهپلوهای دمکشیده را توی دیس میریخت گفت: جشنه مامان. توی کوچهمون جشن نیمهشعبانه.
جشنهای شهر قم قشنگ بود. حرم چراغانی میشد و بساط گشتوگذار و نورافشانی بهراه میشد. تازه اعیاد شعبانیه و نذریهایش تمام شده بود و مزهشان زیر زبانم مانده بود. تمام روزهای بعد، توی کوچه خبرهایی بود. بعد از ساعت مدرسه، پسرها، جلوی خانه خانم مطهری جمع میشدند. آجر آورده بودند و یک سری مصالح ساختمانی مثل گچ و سیمان. هر روز مشغول بودند. بابا میگفت رسم دارند که بچههای هر کوچه، برای نیمهشعبان یک حوض داخل کوچهشان درست میکنند و یک طرحی برایش میزنند. نمیدانم از بین این همه طرح چرا پسرهای کوچه ۱۱، طرح اژدها را آن سال انتخاب کرده بودند.
روز نیمهشعبان در خانه را زدند. وقت جشن رسیده بود. مجسمه اژدهاشان را دیده بودم. بزرگ از کار درآمده بود و ابهتی پیدا کرده بود. از صبح مامان توی آشپزخانه در را بسته بود و مشغول شیرینی درست کردن بود. خواسته بود سر خواهر دوسالهمان را گرم کنیم تا کارش را تمام کند. وقتی به کوچه رسیدیم، تمام کوچه را ریسه لامپهای رنگی بسته بودند. دورتادور حوض را مهتابی قرمز زده و توی دهان اژدهای گچیشان را شعله آتش گذاشته بودند. نور مهتابیها روی تن اژدها افتاده بود.
یک میز پر از سینیهای شربت و ظرف شکلات و یک جعبه شیرینی کنار حوض گذاشته بودند و ضبطصوتی که بلندبلند میخواند: بیا گل نرگس بیا گل نرگس بیا گل نرگس بیا بیا… ظرف میکادوهای دورنگ مامان را بابا برد و روی میز گذاشت. آوازه اژدهای پسرهای کوچه، از کوچههای دیگر مهمان میآورد و دیس میکادوی مامان، بین مهمانان میچرخید.
اولین جشن نیمهشعبانی بود که با تمام وجودم به سر کوچه زُل میزدم. گمان میکردم گل نرگسی که از ضبط صوت صدایش میزدند، به جشن کوچک کوچه ما میآید. تمام پنج سال سکونت در شهر قم، روزهای سال شمرده میشد تا به ماه شعبان برسد. بعد هم بساط حوض و ابتکار و خلاقیت پسرهای کوچه و ذوق و هنر مادران برای تهیه شیرینی جشن.
چقدر دلم میخواهد آستین بالا بزنم، میکادو درست کنم و میزی توی کوچه بگذارم و آذین ببندم. بعد هم دم در خانه همه همسایههای غریبم بروم و برای نیمه شعبان ساعتی به کوچه دعوتشان کنم.
همان «گل نرگس بیا بیا» را پخش کنم و همه زیر لب با هم دم بگیریم و صدایش کنیم. این بار در سیوهفتسالگی یقین دارم که گل نرگس قدمی به جشن کوچکمان خواهد گذاشت.